قصه ای آموزنده درباره مهربانی کردن

قصه شب”بادبادکی نزدیک ابرها”: پاییز آمده بود. هوا کم کم سرد می شد. روز و شب باد می آمد. یک روز مینو و مسعود گلیم خودشان را برداشتند. آن را توی آفتاب انداختند. این گلیم کوچک و قشنگ بود. رنگ آن سرخ بود و گل های رنگارنگی داشت. پدر آمد و روی گلیم نشست. بچه ها هم کنار پدر نشستند. پدر آن روز می خواست برای مینو و مسعود بادبادکی بسازد. او با خودش چسب و چوب و نخ و کاغذ رنگی هم آورده بود. کاغذهای رنگی سه ورق بودند. یک ورق سیاه، یک ورق سرخ و یک ورق هم خاکستری بود.

پدر کاغذهای رنگی را برید. آنها را روی چوب چسباند و از آنها یک بادبادک درست کرد. به یک طرف بادبادک نخی بست. روی این نخ گل های کاغذی چسباند وگفت: «این هم بادبادک.»

مهربانی
مهربانی کردن

آن وقت یک گلوله نخ کلفت برداشت و سر آن را به طرف دیگر بادبادک بست بچه ها در تمام مدتی که پدر کار می کرد، کنار او نشسته بودند و به او کمک می کردند. وقتی بادبادک حاضر شد، پدر آن را در آفتاب گذاشت و بعد همگی توی اتاق رفتند.

بادبادک مدتی توی آفتاب ماند. وقتی چسب آن خوب خشک شد. پدر به بچه ها گفت: «فردا می توانید بادبادک را به هوا بفرستید.»

روز بعد، روز جمعه بود. مینو و مسعود صبح زود به حیاط رفتند. گلیم خودشان را توی آفتاب روی زمین پهن کردند. مینو روی آن نشست. مسعود نخ بادبادک را در دست گرفت و دور حیاط دوید. آن وقت بادبادک کم کم به هوا رفت. باد آرامی وزید و بادبادک را با خودش بالاتر برد. بادبادک قشنگ و آرام در هوا می رقصید و سر و دمش را تکان می داد.

مسعود مدتی نخ بادبادک را در دست داشت. بعد آن را به دست مینو داد. مینو باز هم بادبادک را بالاتر فرستاد. بچه ها مدتی بادبادک هوا کردند. باد گاهی آرام می شد و گاهی تند. مینو گفت: «مسعود ببین، این بادبادک چقدر دلش می خواهد که در هوا بالا برود. اگر نخ آن را محکم نگیریم، آن قدر بالا می رود که نمی توانیم آن را ببینیم.»

دیگر نزدیک ظهر بود. مادر بچه ها را صدا زد تا حاضر شوند و برای ناهار به خانه مادربزرگ بروند. بادبادک توی هوا می رقصید. بچه ها دلشان نمی خواست آن را پایین بیاورند. مینو گفت: «مسعود، کاش می توانستیم بادبادک را هم با خودمان به خانه مادر بزرگ ببریم و در آنجا آن را به هوا بفرستیم.»

مسعود گفت: «مادر اجازه نمی دهد.»

مینو گفت: «بادبادک دلش می خواهد توی هوا برقصد. دلش نمی خواهد تا عصر که ما برمی گردیم، تنها در گوشه حیاط بخوابد. کاش می توانستیم کاری کنیم که توی هوا بماند.»

مسعود گفت: «راست می گویی. می دانی چه کار می کنیم؟ نخ بادبادک را به جایی می بندیم. آن وقت بادبادک می تواند توی هوا بماند.»

مینو گفت: «خیلی خوب می شود. ولی نخ بادبادک را به کجا ببندیم؟» مسعود گفت: «آن را به ریشه های گلیم می بندیم.»

بچه ها نخ بادبادک را به ریشه های گلیم بستند و بعد به اتاق رفتند. مدتی گذشت بچه ها و پدر و مادر حاضر شدند و از خانه بیرون رفتند. وقتی که بچه ها توی اتاق رفتند باد آرامی می وزید و بادبادک در هوا می رقصید. کم کم باد تند و تندتر شد. انگار می خواست بادبادک را به آن بالا بالاها ببرد. بادبادک به ریشه های گلیم بسته شده بود. اول بادبادک بالا نرفت. بعد کم کم باد تندتر شد. باد تند بادبادک را بلند کرد و به هوا برد. گلیم هم با بادبادک به هوا رفت.

بادبادک و گلیم مدتی در هوا رقصیدند. هر دو شاد بودند. باد، بادبادک و گلیم را توی آسمان از بالای بام خانه ای به بالای بام خانه دیگری می برد. خانه مادربزرگ آخر کوچه ای بود که بچه ها در آن خانه داشتند. باد بادبادک و گلیم را روی خانه مادربزرگ برد.

وقتی که بادبادک روی خانه مادربزرگ رسید، باد باز هم تندتر شد. در این وقت نخ بادبادک به شاخه درختی گیر کرد. باد تند، نخ را کشید. نخ پاره شد. بادبادک باز هم در هوا بالاتر رفت. ولی گلیم درست توی حیاط مادربزرگ افتاد.

مادر بزرگ صبح زود از خواب بیدار شده بود. لباس شسته بود. برای ناهار غذا پخته بود. دیگر خیلی خسته شده بود. وقتی غذا حاضر شد، توی حیاط رفت تا لباس های شسته را جمع کند. دیگر باد آرام شده بود. مادر بزرگ با خودش گفت: «چه آفتاب خوبی؟ کاش گلیمی توی آفتاب بود و من کمی روی آن دراز می کشیدم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “زندگی”

ناگهان پایش به چیزی خورد. با تعجب دید که گلیمی توی آفتاب پهن است. روی گلیم دراز کشید و خوابش برد. بچه ها و پدر و مادرشان به خانه مادربزرگ رسیدند. در باز بود. توی حیاط رفتند و دیدند که مادر بزرگ روی گلیم خوابیده است. صدای پای آنها، مادربزرگ را بیدار کرد. مادر بزرگ تا آنها را دید، گفت: «به به! بچه ها سلام. من خواب بودم. وقتی به حیاط آمدم، آرزو کردم که کاش گلیمی توی آفتاب بود تا من روی آن دراز بکشم. همان وقت این گلیم را دیدم. نمیدانم از کجا آمده است. حتما پری ها آن را برایم آورده اند!»

بچه ها به هم نگاه کردند. آنها فهمیدند که گلیم از کجا آمده است. فهمیدند که پری ها آن را نیاورده اند. بادبادک آن را آورده است. ولی هر چه توی حیاط را نگاه کردند، بادبادک را ندیدند.

مادر گفت: «باد، بادبادک را با خودش برده است و آن را توی خانه دیگری انداخته است.»

ولی بچه ها توی آسمان را نگاه کردند و بادبادک را دیدند. می دانید بادبادک کجا بود؟ بالای بالای آسمان! نزدیک ابرها.

نویسنده: فردرس وزیری
قصه شب”بادبادکی نزدیک ابرها” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید