قصه شب “بادام های جادویی”: یکی بود، یکی نبود. مادری با سه دخترش در جنگل دوری زندگی می کرد. هر وقت مادر برای انجام کاری بیرون می رفت، دختر بزرگش از دو بچه کوچکتر مراقبت می کرد.

روزی مادر بچه ها تصمیم گرفت به دیدن مادربزرگ برود که در آن طرف جنگل زندگی می کرد. او باید راه درازی را پشت سر می گذاشت و می توانست تا صبح روز بعد به خانه برگردد. مادر به دختر بزرگش گفت:” از دو خواهر کوچکت خوب مواظبت کن، هیچکدام نباید از خانه بیرون بروید.”

قصه "بادام های جادویی"
قصه “بادام های جادویی”

گرگ پیری که نزدیک خانه آنها زندگی می کرد، رفتن مادر بچه ها را دید. وقتی هوا تاریک شد گرگ آمد و در خانه بچه ها را زد.

اینم بخون، جالبه! قصه اردک و درخت بزرگ

بچه ها پرسیدند:”کیه؟”
گرگ جواب داد:”من مادربزرگ پیر و بیچاره شما هستم، در را باز کنید.”
خواهربزرگ گفت:”اما مادر ما به دیدن شما آمده است.”
گرگ گفت:”من او را در راه ندیدم. شاید از راه دیگری رفته است.”
خواهربزرگ حرف گرگ را باور نکرد و گفت:”مادربزرگ صدای شما چقدر عوض شده است؟”

اما دو خواهر کوچکتر که حرف گرگ را باور کرده بودند، دویدند و در را باز کردند. تا پای گرگ به داخل خانه رسید، قبل از هر کاری با یک فوت چراغ را خاموش کرد تا بچه ها نتوانند صورت او را ببینند. خواهربزرگ همانطور که داشت برای مادربزرگ صندلی می گذاشت، پرسید:”چرا چراغ را خاموش کردید!؟”

گرگ به خواهربزرگتر جواب نداد، اما وقتی خواست روی دمش بنشیند از درد فریاد کشید.
هر سه دختر بچه پرسیدند:”مادربزرگ، چه شده است؟”
گرگ جواب داد:”بچه های عزیزم، پشتم درد گرفت.”

گرگ روی سبدی نشست و دمش را هم توی سبد انداخت. وقتی دم گرگ توی سبد افتاد صدایی بلند شد، خواهربزرگ پرسید:”این چه صدایی بود؟”
گرگ گفت:”صدای مرغی بود که برای مادرتان آورده ام.”
خواهربزرگ که اصلا حرفهای گرگ را باور نکرده بود گفت:”مادربزرگ بادام دوست دارید؟”
گرگ گفت:”کدام بادام؟”

خواهربزرگ گفت:”خوب معلوم است، بادام جادویی! آنها خیلی خوشمزه هستند و اگر یکی از آنها را بخورید به یک پری تبدیل می شوید و تا ابد زنده می مانید.”
گرگ پرسید:”آنها از بچه های کوچک هم خوشمزه تر هستند؟”

خواهربزرگ گفت:” آن بادام ها روی درختی که نزدیک خانه ما است سبز می شوند. اگر با ما بیایید ما بچه ها از درخت بالا برویم و از آن بالا برای شما بادام ها را پایین می ریزیم.”
گرگ حرف او را باور کرد و بچه ها از خانه بیرون رفتند. آنجا خواهربزرگ به دو خواهر کوچکترش گفت:”این مادربزرگ ما نیست، بلکه گرگ است که وانمود می کند مادربزرگ ما است.”

بعد خواهربزرگ نقشه ای را که برای شکست دادن گرگ کشیده بود به خواهرهایش گفت. بچه ها به درخت که رسیدند به سرعت از آن بالا رفتند. گرگ مدتی منتظر آنها شد و وقتی دید برنگشتند خودش دنبال بچه ها از خانه بیرون رفت و آنها را صدا کرد.

خواهربزرگ در جواب گرگ گفت:”مادربزرگ ما این بالا هستیم. نمی دانید این بادام ها چقدر خوشمزه هستند!”
گرگ گفت:”برای من هم مقداری از آنها را پایین بیندازید.” خواهربزرگ گفت که آنها بادام های جادویی هستند و فقط اگر بالای درخت خورده شوند خاصیت خود را حفظ می کنند.

گرگ که نمی توانست از درخت بالا برود، مدتی دور آن قدم زد. بعد باز از بچه ها خواست تا از درخت پایین بیایند. خواهربزرگ اینبار به گرگ گفت:”من فکر خوبی کرده ام. بهتر است به خانه بروی و از آنجا یک سبد بزرگ و یک طناب بلند بیاوری. آنوقت می توانی توی سبد بنشینی و ما هم می توانیم تو را با طناب از درخت بالا بکشیم.”

گرگ هر چه را دخترک گفته بود انجام داد. سبد و طناب را آورد و خودش در سبد نشست و طناب را آن قدر بالا انداخت که بچه ها بتوانند آن را بگیرند. بعد از آنها خواست تا طناب را بالا بکشند. خواهربزرگ طناب را کشید و کشید تا سبد به نیمه راه رسید. آن وقت طناب را رها کرد و گرگ از آن بالا محکم به زمین پرت شد. خواهربزرگ گفت:”ببخشید مادربزرگ، من زیاد قوی نیستم.”

گرگ که سرش خیلی درد گرفته بود، گفت:”ای دختر نادان، اینبار از خواهرت خواهش کن در کشیدن طناب به تو کمک کند.”این بار خواهربزرگ و خواهر وسطی با هم طناب را کشیدند و سبد خیلی تندتر بالا آمد. وقتی سبد به جایی بالاتر از قبل رسید آنها ناگهان طناب را رها کردند و گرگ سخت تر از دفعه قبل به زمین پرت شد.

خواهربزرگ گفت:”ببخشید مادربزرگ، طناب از توی دستهای ما سر خورد. شما خیلی آسیب دیده اید؟.” گرگ با اینکه حسابی ضربه خورده بود اما نمی توانست از خوردن بادام های جادویی صرف نظر کند پس با عصبانیت گفت:”اینبار هر سه شما طناب را بکشید.”

گرگ آنقدرر عصبانی بود که فراموش کرد تا حالا داشته نقش بازی می کرده است. حالا کاملا معلوم بود این صدا مال یک گرگ است نه مال یک پیرزن ضعیف. خواهربزرگ گفت:”وقتی به این بالا رسیدید با خوردن بادام ها کاملا خوب می شوید.”
گرگ گفت:”مواظب باش. اگر اینبار هم سبد را بیندازید من هر سه شما را می خورم.”

اینبار هر سه بچه با هم سبد را آنقدر کشیدند که تقریبا به نوک درخت رسید. بعد از همان بالا طناب را رها کردند و اینبار گرگ بدجنس آنقدر محکم به زمین خورد که تمام دست و پایش درد گرفت. گرگ تصمیم گرفت برود و فکر خوردن آنها را از سرش بیرون کند. عصر همان روز وقتی مادر بچه ها به خانه برگشت، بچه ها همه داستان را برای او تعریف کردند. قصه بادام های جادویی همه را خنداند.

بازنویس: مهسا صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه من کی بزرگ می شوم ؟

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید