قسمت اول قصه نی لبک بابا تپلی را اینجا بخوانید.

قصه ای که به بچه ها از خود گذشتگی و مهربانی را یاد میدهد

قصه شب”بابا تپلی” (قسمت دوم)آن وقت باباتپلی رفت. قوطی را آورد و پول پیرمرد را داد، پیرمرد از او خداحافظی کرد و رفت.که پیرمرد رفت، باباتپلی کیسه اسباب بازی ها را خالی کرد. در میان آنها یک نیلبک دید، یک نی لبک قشنگ. باباتپلی باز با خودش گفت: «یک نی لبک در میان اینهاست. چرا آن را برندارم و سعی نکنم که نی لبک زدن را یاد بگیرم؟»

آن شب باباتپلی نی لبک را به اتاقش برد. سعی کرد که نی لبک بزند. ولی او نمی دانست چطور نی لبک بزند. فکر کرد که صدایی که از نی لبک او بیرون می آید همسایه ها را ناراحت می کند. با خودش گفت: «نه، دیگر من نمی توانم نی لبک زدن را یاد بگیرم. نی لبک را توی مغازه می گذارم و میفروشم» همان وقت یک اتفاق عجیب افتاد.

یک پری خیلی خیلی کوچولو از توی آن بیرون آمد و روی نی لبک نشست. باباتپلی با تعجب پری را نگاه کرد. پری گفت: «سلام، باباتپلی من تو را می شناسم. مگر تو سال ها نمی خواستی یک نیلبک داشته باشی و نی لبک بزنی؟ حالا که این نی لبک به دستت افتاده است چرا می خواهی آن را بفروشی؟»

از خود گذشتگی
مهربانی

باباتپلی گفت: «بله من سال هاست که دلم میخواهد نی لبک بزنم. ولی دیدم که من بلد نیستم ترسیدم صدای نی لبکم همسایه ها را اذیت کند» پری گفت: «می فهمم، می فهمم. درست گوش بده. پایین همان کوه، که مزرعه ای آنجاست، رودی هست.

اگر فردا، فقط همین فردا، به آنجا بروی چوپان جوانی را میبینی او می تواند به تو زدن نی لبک را یاد بدهد. بعد از آن تو بهترین نی لبک زن شهر می شوی و مردم شهر هرگز تو و صدای نی لبک تو را فراموش نمی کنند»

باباتپلی حرف های پری را شنید. از خوشحالی نفهمید چه بکند. تصمیم گرفت که فردای آن روز به مزرعه برود و چوپان جوان را ببیند. او از خوشحالی خوابش نبرد.

صبح روز بعد وقتی که خواست به راه بیفتد و کنار رود برود، یک بچه به مغازه آمد. او میخواست یک اسباب بازی بخرد. باباتپلی با خودش گفت: «بعد از رفتن این بچه می روم»

هنوز آن بچه بیرون نرفته بود که بچه دیگری آمد. همین طور بچه ها، یکی پس از دیگری آمدند و آمدند تا ظهر شد. باباتپلی گفت: «خیلی خوب، بعدازظهر می روم.» و بعدازظهر باباتپلی به راه افتاد. از یک کوچه گذشت. سر کوچه دوم، دختر کوچولویی را دید که به سوی او می دوید.

اینم بخون، جالبه! قصه قصر یخی

دختر کوچولو گفت: «باباتپلی، من از صبح تا حالا انتظار کشیدم که پدرم به خانه بیاید. گفته بود که وقتی که به خانه آمد، پول میدهد تا من بیایم و از شما عروسک بخرم. حالا دارم می آیم که از شما عروسک بخرم»

باباتپلی گفت: «دخترم، من حالا کار دارم. فردا بیا و عروسک بخر.» اوقات دختر کوچولو تلخ شد. باباتپلی نگاهی به او کرد. ناراحت شد. گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب، نمی خواهم اخم کنی. بیا برویم تا مغازه را باز کنم و یک عروسک به تو بدهم»
در این وقت باباتپلی احساس کرد که چیزی به انگشتش می خورد.

نگاهی به انگشتش کرد. پری توی نی لبک بیرون آمده بود. تا نگاه باباتپلی به پری افتاد، پری گفت: «اگر برگردی و به این دختر عروسک بفروشی، پیش از غروب آفتاب به چوپان جوان نمی رسی» باباتپلی گفت: «ناراحت نشو. هنوز زود است. بعد از آن که به این دختر عروسک فروختم تندتر راه می روم.»

آن وقت باباتپلی برگشت. مغازه اش را باز کرد عروسکی به دختر فروخت و دوباره مغازه را بست.

باز به راه افتاد رفت و رفت.

از شهر خارج شد به جنگلی رسید. پیرمردی را دید که باری سنگین بر دوش دارد. بابا تپلی به پیرمرد گفت: «برادر، خسته شده ای، می خواهی کمکت کنم؟»

پیرمرد گفت: «بله، برادر. خیلی خسته شده ام کمکم کن. خداوند به تو خیر و شادی بدهد.» باباتپلی بار پیرمرد را از او گرفت. در این وقت باز پری توی نی لبک گفت: «اگر بخواهی این بار سنگین را برای پیرمرد ببری، نمی توانی تند بروی و پیش از غروب آفتاب به چوپان جوان برسی»

باباتپلی گفت: «ناراحت نشو خدا بزرگ است. مگر نمی بینی پیرمرد چقدر خسته شده است.» آن وقت باباتپلی و پیرمرد رفتند.

پیرمرد به جایی که می خواست برود رسید. باباتپلی بار را بر زمین گذاشت و باز به راه افتاد. دیگر غروب نزدیک بود باباتپلی مجبور بود که بدود تا پیش از غروب آفتاب به رود برسد.

ناگهان، همین طور که میدوید به پیرزنی رسید. پیرزن در زیر درختی نشسته بود و گریه می کرد. باباتپلی دیگر نتوانست بدود.

ایستاد و از پیرزن پرسید: «چرا گریه می کنی؟» پیرزن گفت: «داشتم به خانه ام می رفتم، راهم را گم کردم.» باباتپلی با خودش گفت: «من چه می توانم بکنم؟ این پیرزن را که نمی توانم همین طور توی جنگل بگذارم و بروم.»

به پیرزن گفت: «بلند شو. بیا با هم می رویم و راه تو را پیدا می کنیم.» در این وقت پری توی نی لبک آهی کشید و به باباتپلی گفت: «وقت دیگر گذشت. تو دیگر نمی توانی به چوپان جوان برسی» باباتپلی گفت: «چه میشود کرد؟ من نمی توانم این پیرزن را اینجا بگذارم و به دنبال کار خودم بروم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “قندی طبل زد”

آن وقت باباتپلی و پیرزن رفتند. مدتی در جنگل گشتند. عاقبت راه خانه پیرزن را پیدا کردند. باز هم رفتند تا به خانه پیرزن رسیدند. پیرزن توی خانه اش رفت.

دیگر شب شده بود. باباتپلی توی جنگل به راه افتاد تا به خانه خودش برگردد. پری ساکت بود. باباتپلی هم ناامید شده بود. در این وقت احساس کرد که نی لبک، که در دست اوست خیلی سرد است. با خودش گفت: «چوب که این قدر سرد نمی شود!»
نیلبک را بلند کرد و آن را در مهتاب گرفت. به نظرش آمد که نی لبک دیگر چوبی نیست. با خودش گفت: «چه بر سر نی لبکم آمده است؟»

در این وقت باز پری از توی نی لبک بیرون آمد و گفت: «باباتپلی، تو انسان بسیار خوبی هستی. تو بهتر از آن هستی که فقط بتوانی نی لبک بنوازی. از این پس تو صاحب یک نیلبک طلایی هستی. هر وقت در آن فوت کنی، زیباترین موسیقی ها از آن پخش خواهد شد. صداهایی که تا به حال به گوش هیچ کسی نرسیده است.»

باباتپلی نی لبک را به دهان برد. کمی بعد صدای شیرین نی لبک در جنگل پیچید و باد آن صدا را از جنگل به شهر و از شهر به شهری دیگر برد. از آن روز به بعد، دیگر بچه های کوچک شهر با صدای نی لبک باباتپلی می رقصیدند.

پسران و دختران بزرگ تر هم سعی می کردند تا آهنگ هایی را که باباتپلی می زد دوباره بزنند. این آهنگ ها تکرار می شد و تکرار می شد. هنوز هم که هنوز است، مردم دنیا با نی لبک هایشان آهنگ هایی را می زنند که روزی باباتپلی زده است.

ترجمه: مینو دستور
قصه شب”بابا تپلی (قسمت دوم)” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید