قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حسودی کردن

قصه شب “این چه جور پرنده ای است؟” : یکی بود یکی نبود، غازی بود که بسیار ابله و حسود بود. این غاز به همه حسودی مر کرد. با همه دعوا می کرد. به همه غر و غر می کرد… همه سرشان را تکان می دادند و می گفتند:”عجب غازی!..” یک روز غاز در استخر قویی را دید.
غاز از گردن دراز قو خوشش آمد.

غاز با خودش گفت:”کاش من چنین گردنی داشتم!”
به قو گفت:”بیا گردن هایمان را عوض کنیم. تو گردن مرا و من گردن تو را بر می دارم.”
قو کمی فکر کرد و بعد قبول کرد.

حسودی کردن
حسودی

اینم بخون، جالبه! قصه “قلم موی سحرآمیز”

آن وقت گردن هایشان را عوض کردند. غاز با گردن دراز قو به راه افتاد و گاهی آن را بر می گرداند و گاهی می چرخاند، گاهی هم مانند حلقه گرد می کرد.
مرغ ماهیخوار او را دید. خندید و گفت:”تو نه غاز هستی و نه قو! قاه قاه قاه” غاز رنجید و خواست غر و غر کند که ناگهان منتقار بزرگ و کیسه دار مرغ ماهیخوار را دید.

غاز با خودش گفت:”ای کاش من چنین منقار کیسه داری داشتم!” و به مرغ ماهیخوار گفت:” بیا منقارهایمان را عوض کنیم. من منقار سرخم را به تو می دهم، تو هم منقار کیسه دار خود را به من بده.”

مرغ ماهیخوار خندید و قبول کرد. منقارهایشان را عوض کردند. غاز از این کار خیلی خوشش آمد. غاز پاهایش را با لک لک عوض کرد و پاهای نازک و دراز لک لک را گرفت. بعد بالهای بزرگ و سفید خود را با بالهای کوتاه و سیاه کلاغ عوض کرد. غاز مدت زیادی به طاووس اصرار کرد که دم رنگارنگش را با دم کوتاه او عوض کند…

و در آخر طاووس راضی شد. خروس خوش صدا هم تاج و غبغب و صدای قوقولی قوقوی خود را به غاز بخشید… غاز دیگر به هیچکس شبیه نبود. غاز با پاهای لک لکی راه می رفت و بیهوده بالهای کلاغی را به هم می زد و گردن قویی را به دور و برش می چرخاند.
یک گله غاز به طرف او آمدند. غازها تعجب کردند و گفتند:”غا، غا، غا، این پرنده کیست؟”

غاز داد زد:”من غاز هستم!”بالهای کلاغی اش را به هم زد، گردن خود را دراز کرد و منقار بزرگ کیسه دار مرغ ماهیخوار را باز کرد و از ته حنجره گفت:” قوقولی قوقو! من از همه بهترم!”
غازها گفتند:”خب اگر غاز هستی پس دنبال ما بیا.”

غازها به چمنزار رفتند و این غاز هم با آنها رفت. همه غازها دانه می خوردند، اما این غاز فقط منقار بزرگ کیسه دار را به زمین می زد و نمی توانست دانه بخورد. غازها به استخر رفتند تا شنا کنند. این غاز هم با آنها رفت. همه غازها در استخر شنا می کردند، اما این غاز در کنار ساحل می دوید چون پاهای لک لکی اش اجازه نمی دادند شنا کند.
غازها خندیدند:”غا، غا، غا.”
اما او در جواب گفت:” قوقولی قوقو.”

غازها به خشکی آمدند، اما همان وقت یک روباه به سمت آنها پرید. غازها غا، غا کردند و پریدند. فقط این غاز باقی ماند. بالهای کلاغی نمی توانستند او را بلند کنند، با پاهای لک لکی دوید، ولی دم طاووس اش درمیان علفها گیر کرد…
در این وقت روباه، گردن دراز قویی او را گرفت و با خود برد…

غازها وقتی این ماجرا را دیدند، به سوی روباه پرواز کردند و از هر طرف او را گاز گرفتند. روباه هم غاز را ول کرد و گریخت. غاز گفت:”دوستان، متشکرم! شما جان مرا نجات دادید. حالا من می دانم چه باید بکنم.”

غاز پیش قو رفت و گردن دراز او را پس داد. منقار بزرگ کیسه دارش را به مرغ ماهیخوار ، پاهای باریک را به لک لک؛ بال های سیاه را به کلاغ و دم رنگارنگ چتری را به طاووس پس داد. تاج و غبغب و به همراه آنها ” قوقولی قوقو” را هم به خروس خوش صدا داد. حالا دیگر عاقل بود و به کسی حسودی نمی کرد.

نویسنده: ولایمیر سوته یف
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید