قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شبیه بودن

قصه شب “اولین پرواز”: در لانه ای، میان پیچک های قدیمی کنار باغ، گنجشک کوچولو سر از تخم درآورد. او در روشنایی روز، چهار خواهر و برادر هم شکل خودش را دید. مدتی نگذشت که پرهای نرم گنجشک کوچولو ریخت و به جای آن پرهای محکم قهوه ای درآمد.

او کم کم یاد گرفت بالهایش را تکان دهد و آنها را بالا و پایین ببرد. روزی مادرش به او گفت:”حالا دیگر بزرگ شده ای و باید یاد بگیری که پرواز کنی. بیا تا پرواز کردن را یادت دهم. اول سرت را بالا بگیر. بالهایت را آرام به هم بزن و در هوا پرواز کن. اگر افتادی زود بلند شو. نترس و بپر!”

قصه "اولین پرواز"
قصه “اولین پرواز”

گنجشک کوچولو بر لبه لانه ایستاد. سرش را بالا گرفت، چشم هایش را بست و بال هایش را به هم زد و به هوا پرید … و نیفتاد. چشم هایش را که باز کرد، زمین را زیر بال هایش دید. همه جا رنگا رنگ و زیبا بود. درختها با وزش باد تکان می خوردند و رودخانه نقره ای از میان درختان می پیچید و می رفت.

گنجشک کوچولو با خودش گفت:”عجب دنیای قشنگی!” او خیلی خوشحال بود. بال هایش را تندتر به هم زد. او می خواست دنیای قشنگ را بیشتر ببیند. هنوز راه زیادی نرفته بود که بال هایش خسته شد. سرش درد گرفت. پنجه های پایش تیر کشید. به خودش گفت:”کمی استراحت می کنم، بعد بقیه دنیا را می بینم.”

او لانه ای را بر نوک درختی بلند دید. رفت و کنار لانه نشست. از توی لانه جوجه کلاغی سرش را بلند کرد و پرسید:”تو قارقار می کنی؟”
گنجشک کوچولو سری تکان داد و گفت:”نه، من جیک جیک می کنم.”
جوجه کلاغ گفت:”پس برو، اینجا نمان، تو مثل ما نیستی.”

گنجشک کوچولو سرش را بالا گرفت. بالهایش را به هم زد و پرواز کرد و رفت و رفت تا به یک منار بلند رسید. کبوترهای داخل سوراخ های منار لانه کرده بودند. کنار یکی از لانه ها نشست و گفت:”اجازه می دهی کمی در اینجا استراحت کنم؟”
کبوتر جواب داد:”تو بغ بغو می کنی؟”
گنجشک کوچولو سری تکان داد و گفت:”نه، من جیک جیک می کنم.”
کبوتر گفت:”پس اینجا ننشین، تو مثل ما نیستی.”

گنجشک کوچولو بال هایش را تکان داد و پرید. کمی که رفت، نزدیک نی های رودخانه لانه ای دید. پایین آمد و کنار آن نشست و پرسید:”ببخشید، اجازه می دهید کمی در اینجا استراحت کنم؟”
اردکی از لانه بیرون آمد و گفت:”تو مک مک می کنی؟”
گنجشک کوچولو جواب داد:” نه، من فقط جیک جیک می کنم.”
اردک گفت:”پس برو، تو مثل ما نیستی.”

هوا داشت تاریک می شد. گنجشک کوچولو خیلی خسته شده بود. دیگر نمی توانست سرش را بالا نگه دارد و پرواز کند. ناامید روی زمین نشست. همین طور که پرپر می زد و جیک جیک می کرد، ناگهان پرنده ای بالای سرش چرخید و کنارش نشست. آن پرنده، مادرش بود. مادرش گفت:”کوچولو جان، کجا رفته بودی؟ چه خوب جیک جیک می کنی! من همه جا را دنبال تو گشتم! حتما خیلی خسته شده ای؟ بیا روی بالم بنشین تا به لانه برگردیم.”

گنجشک کوچولو پشت مادرش سوار شد و با هم به لانه شان، وسط پیچک ها برگشتند. آن شب تا صبح گنجشک کوچولو زیر بال مادرش خوابید.

نویسنده: فردوس وزیری
قصه اولین پرواز برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “مادربزرگ عنکبوت”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید