قصه ای کودکانه و آموزنده درباره طبیعت

قصه شب”آب که از چشمه جدا شد”: در کنار یکی از شهرهای بزرگ، دهکده کوچکی بود. این دهکده مردمی داشت خوب و ساده و خانه هایی داشت گلی و کوچک. بچه های دهکده که زمینی برای بازی نداشتند، هر روز در گوشه ای دور هم جمع می شدند و بازی می کردند.

روزی یکی از بچه ها خبری آورد: بچه ها! من زمین خوبی پیدا کرده ام. پشت یکی از خانه های آبادی زمینی هست

که توی آن چیزی کاشته نشده است.

یکی از بچه ها پرسید:« صاف است؟»

یکی دیگر پرسید: «آنجا می شود توپ بازی کرد؟»

پسرک جواب داد: «نه… نه صاف است و نه به درد بازی می خورد. پر از علف و سنگ و تیغ است، اما ما می توانیم آنجا را صاف کنیم.»

بچه ها راه افتادند. رفتند سرزمین و دست به کار شدند. بعد از مدتی زمین صاف شد. دیگر نه علفی بود و نه تیغی و نه سنگی بعد از آن بچه ها زمین بازی داشتند.

روزهای تعطیل و وقتی بیکار بودند، توی زمین خودشان بازی می کردند و شب ها هم خواب زمینشان را می دیدند.

قصه آب که از چشمه جدا شد چه کرد
قصه آب که از چشمه جدا شد

حالا از اینطرف بشنو: توی آن خانه ای که جلوی زمین بود، پسری زندگی می کرد که مثل همه بچه ها نبود. همیشه تنها بود و کاری به کار هیچ کس نداشت.

گاهی وقت ها بچه ها صدایش می کردند و می گفتند: «تو نمی آیی با ما بازی کنی؟»

او  سرش را تکان می داد و می گفت: «نه» و می رفت.

گاهی هم که او را می دیدند، می پرسیدند: «تو گرگم به هوا، قایم باشک و گرگم و گله می برم، بلد نیستی؟»

او می گفت:«نه» و می رفت. می رفت صحرا و یک گوشه مینشست.

یک روز که پسرک مثل همیشه به صحرا رفته بود، به چشمه کوچکی رسید. کنار چشمه نشست و به قطره های آبی که از چشمه می جوشید، نگاه کرد. همین طور که نگاه می کرد، دید که باریکه آب از چشمه جدا می شود و می رود.

پسرک پرسید: «تو کجا می روی؟»

آب جواب داد: «کار دارم، خیلی کار دارم.» پسرک پرسید: «چه کاری از تو برمی آید؟»

آب گفت: «این چشمه چند ماهی خنک شده بود. برای همین هم وقت ندارم که اینجا بمانیم و با تو حرف بزنم. اگر دلت می خواهد بدانی که من چه کارهایی باید انجام بدهم، دنبال من بیا!»

پسر هم کاری نداشت و به دنبال آب به راه افتاد. آب می رفت و در سر که دارم در کنارش قدم بر می داشت. گاهی آهسته میرفت.

آب و پسرک از زمین های زیادی گذشتند. از دشت های خشک و بیابان های بی گیاه گذشتند. پسرک ناگهان حس کرد که آب، کم و کمتر می شود

-تو داری تمام می شوی. پس کارهایت چه شد؟

آب گفت: «بیا! باز بیا! من هنوز کارهایی دارم که باید انجام بدهم.»

پسرک چند قدم دیگر که دنبال آب رفت، دید که از آب، بیشتر از چند قطره نمانده است و خودش را به زحمت روی زمین می کشد. بعد هم همان آب کم ایستاد و تمام شد.

پسرک فریاد زد: «تو که تمام شدی. پس آن کارهای زیادت چه شد؟ چه فایده ای داشت که و تمام این راه دور و دراز را بیایی و اینجا توی زمین و فرو بروی؟ خیلی خنده دار است. تو هیچ کاری و و انجام ندادی، اما می گفتی که خیلی کار داری و وقت حرف زدن نداری..»

آب که حال فقط نیمی از آن باقی مانده بود، آهسته گفت: «راهی که آمدیم برگرد. شاید جوابت را پیدا کنی»

پسرک خسته و غمگین به راه افتاد تا به خانه برگردد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که دید گیاه سبز و کوچکی از زمین روییده است. با خودش گفت: «وقتی ما می رفتیم، این گیاه سبز را ندیدم. شاید تازه روییده باشد.»

باز هم چند قدم جلوتر، گلی را دید که کنار جوی، سبز شده بود.

به اینکه حتما نبود. اگر بود، من آن را میدیدمش. گل قشنگ به من بگو کی از زمین درآمدی؟ وقتی ما از اینجا می گذشتیم، تو را ندیدم.

گل گفت: «درست است. آب که از اینجا گذشت، قسمتی از زندگی اش را به من داد و من سبز شدم.»

پسرک کمی شاد شد و تندتر قدم برداشت. کمی آنطرف تر به چمنزاری سبز رسید.

پسرک فریاد زد: «آهای چمنزار سبز! تو از کجا پیدا شدی؟ چرا وقتی از اینجا می گذشتم تو را ندیدم؟»

چمنزار جواب داد: «آب که از اینجا گذشت، قسمتی از زندگی اش را به خاک دشت داد. دشت هم سبز شد چمنزار شد»

پسرک حالا خیلی خوشحال بود. او می دوید، با درختان کوچک، با گل ها و چمنها گفتگو می کرد.

میدانم، میدانم. میدانم… خوب میدانم. آب، همه زندگی اش را به شما داد و شما سبز شدید، شما قشنگ شدید… میدانم، میدانم، میدانم

راه تمام شد و پسرک به زمین بازی بچه ها رسید. دید که همه بچه ها سرگرم بازی هستند. به طرف آنها دوید و گفت: «من هم بازی! از امروز می خواهم یکی از شما باشم و با شما بازی کنم. مرا بازی می گیرید؟»

بچه ها فریاد زدند: «البته. البته!»

نویسنده: قدسی قاضی نور

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “قورباغه ساده دل”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید