خانه سرگرمی کودک شعر و قصه کودک قصه “سمورآبی وگل نیلوفرآبی”

قصه “سمورآبی وگل نیلوفرآبی”

0

قصه ای کودکانه و زیبا درباره نجات دادن آدم ها

قصه شب”سمورآبی وگل نیلوفرآبی”: در دریاچه زیبایی، گل های نیلوفر آبی قشنگی، روییده بودند. این گل ها وقتی با وزیدن نسیم تکان می خوردند، صدای قشنگی مثل موسیقی به وجود می آوردند. روزی شاهزاده ای آواز این گل ها را شنید و خواست که آنها را به قصر خودش بیاورد.

به همین خاطر به دریاچه رفت و توی آن شیرجه زد و شنا کرد. وقتی خواست یکی از این گل ها را بچیند، یک ماهی شنا کنان به طرف او آمد و با ناراحتی گفت: «به چه جرأتی گل های با ارزش دریاچه را می چینی؟» و بعد دست او را گرفت و به ته دریاچه برد.

نجات ندادن

او را توی صدف مرواریدی نشاند و گفت: «این قدر اینجا بنشین تا وقتی که کسی دلش به حال تو بسوزد و آن قدر اشک بریزد که آب دریاچه سر برود!» و بعد از آنجا دور شد.

چندی گذشت و از شاهزاده خبری نشد. مادر شاهزاده تصمیم گرفت به همراه عده ای به دریاچه برود تا شاهزاده را پیدا کند. او وقتی به دریاچه رسید صدای آواز گل نیلوفر آبی را شنید. گل نیلوفر آبی درباره یک صدف مروارید که شاهزاده ای توی آن بود، آواز می خواند.

اینم بخون، جالبه! قصه “بزغاله مغرور”

مادر شاهزاده کنار دریاچه نشست و شروع کرد به گریه کردن آن قدر گریه کرد که دریاچه از اشک های او پر شد. اما این مقدار برای سر رفتن آب دریاچه کافی نبود. مادر شاهزاده با صدای بلند و از ته دل برای پسرش گریه می کرد. سمور آبی که ناراحتی مادر شاهزاده را دید به ته دریاچه رفت و صدف مروارید را بالا آورد و روی برگ گل نیلوفر آبی گذاشت.

شاهزاده از داخل صدف بیرون آمد. در همان وقت هم یکی از گل های نیلوفر تبدیل به دختر جوانی شد. بعد شاهزاده و دختر جوان با خوشحالی سمور آبی را بوسیدند و از اینکه آنها را نجات داده بود، تشکر کردند.

مترجم: پوپک جوان
قصه شب”سمورآبی وگل نیلوفرآبی” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

بدون نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید

خروج از نسخه موبایل