قصه ای آموزنده و کودکانه درباره استفاده درست از عقل

ترکیه که قبلا عثمانی، آسیای صغیر و آناتولی نام داشت در قاره آسیا قرار گرفته است. حکومت آن جمهوری و پایتخت آن آنکارا است. بیشتر مردم این کشور از تیره های ترک، کرد، عرب و… هستند. دین اکثر مردم اسلام است. خط رایج لاتین و زبان های ترکی و کردی نیز متداول است. ترکیه کشوری کوهستانی است و آب و هوای معتدل و مرطوب است.

قصه شب”هامور یا آدمک خمیری (قسمت اول)”: در زمان های قدیم، زن و شوهری زندگی می کردند که هیچ وقت صاحب فرزندی نشده بودند . آنها همیشه دعا می کردند و از خداوند می خواستند که بچه دار شوند ولی هرگز دعای آنها مستجاب نشده بود.

آنها از این موضوع خیلی رنج می بردند پس روزی نشستند در این مورد فکر کردند. بعد از اینکه فکرهایشان را روی هم گذاشتند، فکر عجیبی به خاطر زن رسید.

رو به شوهرش کرد و گفت: «شوهر عزیزم، امروز به بازار برو و یک کیسه آرد بخر و به منزل بیاور. من آن را خمیر کرده و از آن یک بچه درست می کنم. بعد هم در تنور میپزم. به این ترتیب ما هم صاحب بچه خواهیم شد…!»

عقل
دانایی

شوهر ساده لوح وقتی این حرف را شنید، خوشحال شد و به سرعت به بازار رفت و یک کیسه آرد خرید. بعد از اینکه کیسه آرد را به منزل آورد، زن آرد را خمیر کرد و بعد آن را به قالب و شکل یک بچه کوچک در آورد.

سپس تنور را گرم کرد و خمیر را داخل تنور گذاشت و بعد با خوشحالی رو به شوهرش کرد و گفت: «آه! من از حالا این بچه را دوست دارم!» و بعد از آشپزخانه بیرون رفت تا خمیر بپزد ولی موقعی که به آشپزخانه برگشت تا خمیر را از تنور در آورد، متوجه شد که در تنور باز است و با خودش گفت: «خیلی عجیب است، چه کسی در تنور را باز کرده است؟» وقتی به تنور نزدیک شد با کمال حیرت، دید که اثری از خمیر در آن نیست. زن که خیلی تعجب کرده بود، فریاد زد: «چه کسی خمیر را برداشته است؟»

در این لحظه ناگهان صدایی از گوشه آشپزخانه جواب داد: «مادر، من اینجا گوشه آشپزخانه هستم. کسی مرا برنداشته است!»

زن در حالی که سخت ترسیده بود، با صدای آهسته ای پرسید: «ولی تو کی هستی؟ صدا جواب داد: «من پسر تو هستم!» در این موقع چشم زن به بچه کوچکی افتاد که از گوشه اشپز خانه بیرون آمد. زن درحالی که خیلی خوشحال شده بود، بی درنگ به طرف بچه دوید و او را در آغوش کشید.

اینم بخون، جالبه! قصه “گربه کوچولوی گرسنه”

نزدیک غروب، وقتی شوهر زن به خانه بازگشت، او تمام ماجرا را برایش تعریف کرد وبه این ترتیب آنها صاحب یک پسر شدند و اسم او را هامور گذاشتند.

هامور برخلاف بچه های دیگر که سال به سال رشد می کنند و بزرگ تر می شوند، روز به روز رشد کرده و در عرض دوازده روز چنان تنومند و بزرگ شد که ظاهرش مانند یک پسر دوازده ساله به نظر می رسید.

یک روز هامور نزد پدرش رفت و گفت: «پدر، من می خواهم به ماهیگیری بروم. آیا ممکن است یک قلاب ماهیگیری از بازار برایم بخری؟»

پدرش پاسخ داد: «البته پسرم. فردا به بازار می روم و یک قلاب برایت می خرم.»

ولی وقتی پدرهامور به بازار رفت و قلاب را خرید، هامور آن را نپسندید و گفت: «پدر، این چه قلابی است که خریده ای. من خیلی بزرگ تر از آن را می خواستم!»

پدر هامور این بار نزد یک آهنگر رفت و از او خواست که یک قلاب بزرگ برایش درست کند. ولی باز هم هامور راضی نشد. پدرش برای بار سوم با صبر و شکیبایی فراوان نزد آهنگر رفت ولی باز هم نتوانست هامور را راضی کند. خلاصه بعد از اینکه مدتی فکر کرد، تصمیم گفت که پیش یک ملاح برود و یک لنگر کشتی بخرد. این بار هامور با دیدن این قلاب خوشحال شد و با شادی گفت: «آه! این همان چیزی است که می خواستم و اکنون می توانم کارم را شروع کنم! البته این قلاب هم کمی کوچک است ولی اشکالی ندارد!»

به این ترتیب، هامور، روزها برای صید ماهی به نهرها و جویبارهای اطراف منزلشان می رفت، ولی هرگز موفق به پیدا کردن یک ماهی خیلی بزرگ، آن طور که دلش می خواست نشد. او همیشه ناراضی به منزل برمی گشت. تا اینکه یک روز به کنار دریاچه بزرگی که در خارج شهر قرار داشت رفت و وقتی به آنجا رسید، دید یک اژدهای عظیم الجثه و بزرگ، کنار دریاچه خوابیده است.

در این هنگام با خوشحالی فریاد زد: «آه! این ماهی دلخواه من است!» و سپس چنگال قلابش را به طرف اژدها انداخت و سر اژدها را داخل قلاب کرد و بعد اژدهای بزرگ را کشان کشان به طرف منزلشان برد. ولی وقتی به در منزلشان رسید و متوجه شد که نمی تواند اژدهای به این بزرگی را از در کوچک منزلشان به داخل ببرد. بنابراین شروع به شکستن در منزل کرد.

در این موقع پدر و مادر هامور، وقتی دیدند که او دارد در منزل را می شکند، بیرون دویدند و فریاد زدند: «آه خداوند! تو چه کار می کنی؟

هامور با خونسردی جواب داد: «چون این ماهی کمی بزرگ است. بنابراین باید در را بشکنم تا بتوانم آن را به داخل منزلمان بیاورم!»

پدر و مادر بیچاره هامور نگاهی به ماهی انداختند، ولی با کمال حیرت متوجه شدند که این حیوان یک ماهی نیست بلکه یک اژدهای عظیم الجثه و بزرگ است. بنابراین به هامور گفتند: «تو باید فورا این حیوان را به همان جایی که پیدا کرده ای برگردانی.» ولی هامور فریاد زد: «من این ماهی را به خاطر شما صید کرده ام. ولی شما این طور از من تشکر می کنید!»

سرانجام بعد از یک بگوومگوی طولانی که با هامور کردند، توانستند او را آرام و قانع کنند که اژدها را به جای اولش یعنی به دریاچه برگرداند.

روز بعد پدر هامور، او را صدا کرد و گفت: «هامور، تو باید امروز به علفزار بروع آفتاب غروب کرد اسب مان را که برای چریدن رفته است، به خانه برگردانی»

هامور به طرف علفزار رفت، ولی هرچه گشت اثری از اسب ندید. آن قدر این طرف و آن طرف را گشت تا به جنگل رسید. همان طور که می رفت، ناگهان به خرس بزرگی رسید و وقتی خرس چشمش به هامور افتاد، خواست به او حمله کند.

در این موقع هامور با خودش گفت: «آها! این باید اسب پدرم باشد که قرار است به خانه برگردانم! او هم مثل اینکه مرا می شناسد. چون می خواهد به طرف من بپرد!»

سپس گوش های خرس را گرفت و او را کشان کشان به طرف خانه شان برد. وقتی به خانه رسید، خرس را داخل اصطبل کرد و سپس نزد پدرش رفت و گفت: «پدر، من اسب شما را به خانه آوردم و او را در اصطبل گذاشتم!»

پدر هامور از پله ها پایین آمد. وقتی داخل اصطبل شد، دید که یک خرس بزرگ به جای اسبش در آنجاست…! فریادی از ترس کشید و گفت: «هامور، زود این خرس را به جای خودش برگردان. تو نمی بایستی این حیوان را به خانه می آوردی.»

هامور اعتنایی به حرف پدرش نکرد و همان طور ایستاد. سرانجام پدرش با هر زحمت و دردسری که بود او را راضی کرد که خرس را به جنگل برگرداند. به این ترتیب، هامور هرچه بزرگ تر می شد، شلوغ تر و بازیگوش تر می شد.

نویسنده: ماری کنت
مترجم: شهیندخت رییس زاده
قصه شب”هامور یا آدمک خمیری (قسمت اول)” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید