قصه ای کودکانه و آموزنده درباره زندگی خوب

موش روستایی و موش شهری یکی از افسانه های معروف دنیاست. بیشتر فرهنگ ها و میلت ها روایتی از این قصه دارند. این قصه روایتی از کشور روسیه است.

قصه شب”موش روستایی و موش شهری”: روزی روزگاری یک موش روستایی دوستش را که یک موش شهری بود، به خانه اش دعوت کرد. موش روستایی در یک انبار خانه داشت و بسیار ساده زندگی می کرد و بسیا ساده غذا می خورد.

موش روستایی به مهمانش پنیر، گردو، جو، نخود خشک شده و خرده نان تعارف کرد. هنگام پذیرایی از مهمانش همه جا آرام بود. صاحبخانه هم آسوده بود.

خوب زندگی کردن
زندگی خوب

موش شهری از هر غذا با ادب چشید، بعد از غذاخوردن سبیل هایش را تمیز کرد و گفت عزیزم واقعا متاسفم که مجبوری چنین غذاهایی را بخوری! اما حق داری، چون در روستا چیز بهتری برای خوردن پیدا نمی شود.

باید زندگی مرا ببینی! من هر روز همه جور غذای خوب و خوشمزه می خورم. با من به شهر بیا تا زندگی مرا ببینی. اگر یک هفته در شهر بمانی تعجب می کنی که چطور این همه سال توی روستا دوام آورده ای.

موش روستایی با شنیدن حرف های موش شهری از خانه ساده و فقیرانه اش شرمنده شد. او پذیرفت تا با موش شهری به شهر برود. موش ها به راه افتادند.

نزدیک نیمه شب هر دو خسته و کوفته به داخل خانه ای که موش شهری در آن زندگی می کرد رسیدند. موش شهری دوستش را به اتاق ناهارخوری بزرگ خانه برد و گفت: «حتما بعد از این سفر طولانی خسته و گرسنه ای»

روی میز ناهارخوری پر بود از غذاهای خوشمزه ای که از یک مهمانی مفصل باقی مانده بود.

موش ها با اشتها مشغول خوردن شدند. کیک، ژله، انگور، شیرینی و هرچه می خواستند روی میز بود. موش شهری مثل یک میزبان مهربان و دست و دلباز غذاهای خوشمزه و مختلف را به موش روستایی تعارف می کرد.

موش روستایی در تمام عمرش این همه غذای خوشمزه و متنوع ندیده بود.

روی میز همه جور غذا بود و چقدر هم زیاد! موش روستایی آهی کشید و گفت: «واقعا فوق العاده است. بعد همان طور که پنیر می خورد فکر کرد: «چقدر خوشبختم که چنین دوست مهربانی دارم. دلم می خواست برای همیشه اینجا زندگی می کردم.»

هنوز در همین فکرها بود که صدای بلند پارس و غرش شنید. از موش شهری پرسید: «این چی بود؟»

اینم بخون، جالبه! قصه “گربه کوچولوی گرسنه”

موش شهری جواب داد: «مهم نیست. سگ های ارباب هستند. اما اگر جانت را دوست داری زود فرار کن. بعد از رفتن آنها می توانیم برگردیم.»

موش شهری این را گفت و از میز پایین پرید و در نزدیکی سوراخ قایم شد. موش روستایی هم تند و تند دنبال موش شهری میدوید. سگ ها هم درست پشت موش روستایی می دویدند.

توی سوراخ، موش شهری زمزمه کنان گفت: «تا ساکت شدن سگ ها ما اینجا می مانیم، وقتی اوضاع آرام شد، به مجلس جشن برمی گردیم.» اما موش روستایی قلبش از ترس تند و تند میزد.

سرانجام وقتی اوضاع آرام شد موش روستایی از مخفیگاه سرش را بیرون آورد.

وقتی دید از سگ ها خبری نیست به دوستش گفت: «همه غذاها نوش جان خودت! من ترجیح میدهم نان خشکم را در آرامش و دور از خطر بخورم.» آن وقت با موش شهری خداحافظی کرد و به روستای آرام خودش برگشت.

مترجم: گیتا گرکانی
قصه شب”موش روستایی و موش شهری” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

  1. درود
    ممنون از مطالب خوبتون
    کاش اسم نویسنده رو به رسم احترام زنده نگهداشتن یادش زیر داستا ن می نوشتید.من هر چی گشتم ندیدم

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید