قصه شب”سه روباه”: یکی بود یکی نبود. در جنگل زیبایی سه روباه کوچولوی مهربان به نام های دم خاکستری، پوزه حنایی و گوش قرمزی زندگی می کردند. آنها یکدیگر را بسیار دوست داشتند و همیشه با هم بودند. هرجا می خواستند بروند با هم می رفتند. هر غذایی که می خواستند بخورند، بین هم تقسیم می کردند و می خوردند. تمام جانوران جنگل به این که آنها آن قدر با هم دوست بودند، حسودی شان می شد.

تا این که یک روز شغال بدجنس و ناقلایی که در همسایگی روباه ها زندگی می کرد، تصمیم گرفت کاری کند که آن سه دوست از هم جدا شوند. شغال راه افتاد و به نزدیک خانه روباه ها رسید، دید روباه دم خاکستری که از دو روباه دیگر بزرگتر بود، از خانه خارج شد.

فرصت خوبی بود. پشت درخت پنهان شد تا دم خاکستری خوب دور شود. آن وقت فوری پیش دو روباه دیگر رفت. پوزه حنایی و گوش قرمزی با یکدیگر بازی می کردند. آنها وقتی شغال را دیدند، ساکت شدند. شغال جلو پرید و با گرمی سلام کرد و به آنها گفت: «پس دم خاکستری کجاست؟»

گوش قرمزی گفت: «رفت تا غذایی برایمان بیاورد.» شغال گفت: «ولی من فکر نمی کنم. او شما را فریب می دهد. همه میدانند که دم خاکستری غذایی را که به دست می آورد اول خودش نصف آن را می خورد و بعد نیم دیگرش را به اینجا می آورد.» پوزه حنایی و گوش قرمزی به فکر فرو رفتند و کمی بعد گفتند: «اگر این طور باشد، دیگر حاضر نیستیم با این دوست بدجنس زندگی کنیم، ولی ما نمی توانیم باور کنیم.»

شغال گفت: «اگر باور نمی کنید، می توانید او را امتحان کنید.» روباه های کوچولو پرسیدند: «چطوری؟ شغال پوزخندی زد و گفت: کار بسیار آسانی است. وقتی دم خاکستری آمد، او را به ماهیگیری ببرید. آن وقت خواهید دید که دم خاکستری، ماهی خودش را به شما نمی دهد.»

شغال که دیگر دید کارش تمام شده است، خداحافظی کرد و رفت. وقتی روباه دم خاکستری به خانه برگشت، دوستانش به او گفتند: «بیا به ماهیگیری برویم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “بزغاله مغرور

دم خاکستری قبول کرد و گفت: «دوستان اگر ماهی گرفتیم، باید به طور مساوی قسمت کنیم.» پوزه حنایی و گوش قرمزی سرشان را تکان دادند و از خانه خارج شدند. طولی نکشید که به کنار رودخانه رسیدند و هریک قلابی به رودخانه انداختند.

مدتی گذشت. پوزه حنایی احساس کرد قلابش کشیده می شود. فورا آن را از آب بیرون آورد و دید یک ماهی بسیار کوچک گرفته است. از جایش بلند شد و به کناری رفت و گفت: «خوب، این قسمت من»

در همان وقت گوش قرمزی هم یک ماهی کوچک گرفت و گفت: «این هم سهم من حیف که خیلی کوچک است.» دم خاکستری هم یک ماهی بسیار بزرگ گرفت و آن را از آب بیرون آورد و گفت: «بسیار خوب. دوستان بیایید این ماهی بزرگ را به خانه ببریم و تقسیم کنیم و بخوریم.»

پوزه حنایی و گوش قرمزی با تعجب یکدیگر را نگاه کردند و به دم خاکستری گفتند: برای چه ماهی خودت را با ما تقسیم می کنی؟ و دم خاکستری گفت: برای این که ما دوست هستیم و باید همه چیز را بین خودمان تقسیم کنیم. » پوزه حنایی و گوش قرمزی که به همه چیز پی برده بودند، به هم نگاه کردند و خجالت کشیدند و بعد هر سه دوست به راه افتادند تا ماهی ها را با یکدیگر بخورند.

بازنویس: مهسا صدیق
قصه شب”سه روباه” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید