قصه ای کودکانه و آموزنده درباره سوال پرسیدن

یه روز سنجاب کوچولو قصه ما از خواب بیدار شد و گفت:« من دوست دارم در یک لانه دیگر زندگی کنم، لانه ای که فقط برای خودم باشد.» مامان سنجاب  با شنیدن خبر سنجاب کوچولو و لانه جدید اش  ناراحت شد: «اگر از این خانه بروی، دلم برایت تنگ می شود.»

سنجاب کوچولو خندید: «نگران نباش! هروقت خواستی می توانی بیایی خانه ام و مهمانم شوی.» مامان سنجاب پرسید: «حالا کجا می خواهی بروی؟»

سوال پرسیدن
سوال

روی شاخه بغلی یک سوراخ است، مطمئنم لانه ی خوبی می شود، من دیگر باید بروم به لانه ام.
سنجاب کوچولو چند فندق برداشت و رفت توی لانه اش.

آن شب سنجاب کوچولو خوابش نمی برد. صدایی شنید:« هو…. هو… هو…»

با ترس گفت: «این چه صدایی است؟» سرش را از سوراخ لانه بیرون کرد. دید چیزی به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند.

زود رفت درلانه ی مامان سنجاب: «تق…تق…تق…»

مامان سنجاب پرسید: « این وقت شب، کی آمده مهمانی؟ » سنجاب کوچولو گفت: « من یک سوال دارم.»

مامان سنجاب در را بازکرد : « چه سوالی؟ »

سنجاب کوچولو پرسید: « اون چیه که شب ها همه اش می گوید: هو… هو… هو…؟ » مامان سنجاب جواب داد:« او یک جغد است . شب، جغدها آواز می خوانند.»

سنجاب کوچولو تشکرکرد و به لانه اش رفت؛ اما دوباره زود برگشت :« تق…تق…تق…»

اون چیه سیاه رنگ است و شب ها به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند. مامان سنجاب گفت: «او یک خفاش است. آن ها در شب پرواز می کنند.»

سنجاب کوچولو با خودش گفت: «پس چرا شب های قبل این ها را متوجه نمی شدم؟»

مامان سنجاب به سنجاب کوچولو و لانه جدید  نگاه کرد و گفت : « می خواهی بیایی توی لانه ؟ شاید باز هم سوالی به فکرت برسد.» سنجاب کوچولو با خوش حالی قبول کرد و توی لانه رفت. همینکه سرش را روی بالش گذاشت ، زود خوابش رفت.  این بار به جای سوال، یک عالمه خواب های رنگی داشت.

اینم بخون، جالبه! قصه “آذرماه”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید