تجربه ی مادر بودن برای بار اول احساسات متفاوتی را به همراه دارد از قبیل احساسات غیر منتظره ی حسادت مادرانه و حس مالکیت نسبت به نوزاد.

من آدم حسودی نیستم. در گذشته هم نبوده ام. حتی اگر مردی که با او ملاقات می کردم به غیر از من زن دیگری را هم می دید، یا حتی اگر همسرم با نامزدهای سابق اش صمیمی می ماند.

منطق من این است اگر شخصی که با من است بخواهد با شخص دیگری هم ارتباط داشته باشد خب می تواند این کار را بکند. چرا من باید این وسط با نگرانی های الکی انرژی خود را تلف کنم؟ شاید به نظر شخص آرام و مسلط به خودی به چشم بیایم اما این اتفاقی است که حداقل ۱۸۰ بار پیش آمده است.

بعد از بچه دار شدنم ( که اکنون هشت هفته دارد)چه اتفاقی برایم افتاد؟ احساس کردم ریشه های حسادت مادرانه در وجودم رشد کرد. اگر بخواهم صادق باشم، هنوزم برایم مهم نیست که همسرم با نامزد های سابق خود به تفریح برود.

همه ی آن ها زنان فوق العاده ای هستند. اما چیزی که در موردش راحت نیستم و همانند خاری در قلبم است این است که افرادی بخواهند بچه ام را در آغوش بگیرند. حتی روزهایی هست که دلم نمی خواهد همسرم او را در آغوش بگیرد.

تجربه ی حس مالکیت نسبت به نوزاد از زبان یک مادر
تجربه ی حس مالکیت نسبت به نوزاد از زبان یک مادر

چیزی که از همه بدتر است این است که احساس رضایت عمیق و عجیبی نسبت به این موضوع دارم که او فقط می خواهد با مادرش باشد و هیچ کس به غیر من نمی تواند او را آرام کند. یک جور حس مالکیت نسبت به نوزاد و این بهترین ارزش و حسی است که من می توانم داشته باشم. این موجود کوچک فوق العاده که من عاشقش هستم فقط من را می خواهد.

خب قبل اینکه کسی بخواهد یکی از آن کتاب های مربوط به والدین را سمتم پرت کند یا انگشت اتهام به سمتم نشانه بگیرد باید بگویم که من با اینکه دوستان نزدیکم بخواهند او را در آغوش بگیرند مشکلی ندارم. در واقع خودم میدانم که او نباید همیشه فقط با من باشد و باید اجتماعی شده و بتواند کنار دیگران هم بماند. در واقع می خواهم این اتفاق بیفتد چون در آن صورت می توانم و کمی چرت بزنم یا به محل کارم برگردم.

حتی به این موضوع اعتقاد دارم که او باید پابرهنه بر روی چمن ها بدود، پروانه ها را دنبال کند، بتواند در خیابان هاکی بازی کند بدون اینکه نیاز به حمایت من داشته باشد، اما همه ی این ها را به روزی دیگر موکول می کنم. الان فقط کمی سرگردان هستم باید کاری در مورد این احساسات عجیب غریب بکنم، باید فکری در مورد این حس مالکیت نسبت به نوزاد درونم که همانند چکش به قلبم ضربه می زند بکنم.

من تا جایی که ممکن است با خودم در مورد این احساسات حرف می زنم. هزاران دوستی دارم که ارتباط شان با بچه ها عالی است. اعضای خانواده ام او را می پرستند و حداقلش این است که می دانم به او آسیب نمی رسانند. اما هیچکدام از این منطق های احمقانه به درد نمی خورد و وقتی کسی می خواهد او را در آغوش بگیرد با تمام ذرات وجودم دلم می خواهد او را از آغوشش بیرون بکشم.” من تنها کسی هستم که همراه او تا ۴ صبح بیدار می مانم ” دلم می خواهد فریاد بزنم “برگرد و بچه ی خودت را بغل بگیر”. می دانم کارم منطقی نیست اما فقط نمی خواهم کسی او را در آغوش بگیرد.

شنیده ام که تجربه ی مادر بودن برای بار اول ذهن را درگیر می کند. می دانم من تنها کسی نیستم که شب ها به صورت غیر ارادی از خواب برمی خیزم تا چک کنم که آیا فرزندم نفس می کشد. حتی احتمالا تنها کسی نیستم که وقتی بچه ام گریه می کند، نمی تواند دستشویی کند، باشیر خوردن مشکل دارد احساس شکست به عنوان یک انسان می کنم. جهنم است، اولین باری که او گریه کرد- من هم به معنای واقعی گریه کردم- به قدری می لرزیدم که همسر بیچاره ام مرا در آغوش گرفته بود اما با آن حال آرام نمی شدم.

بیشتر بخوانید: سندرم آشیانه خالی چیست؟

بدترین ۹۰ ثانیه ی کل زندگیم بود. البته الان می توانم بگویم او تا به حال مریض نشده است چون من همیشه مراقبش بوده ام. فقط اینکه من واقعا نمی دانم آیا این واکنش ها طبیعی است یا نه اما البته که طبیعی نیست. هیچ چیز نمی تواند این حس حسادت ویا حس مالکیت نسبت به نوزاد درون وجودم را رفع کند. او فقط یک موجود کوچولوی دوست داشتنی که بخواهد افراد دیگر را سرگرم کند نیست. او هم دقیقا مثل من رفتار می کند و هنوز هم مرا بیشتر از بقیه دوست دارد.

من می خواهم که مادر خونسردی باشم و او را به آغوش دوست های مورد اعتماد و خانواده ام بسپارم بدون این که هیچ موضعی نسبت به این موضوع داشته باشم اما واقعا نمی دانم چه طور باید این کار را انجام دهم.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید