قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تلاش و کوشش

قصه قالیچه جادو (قسمت دوم):

اما کوچکترین برادر، یعنی شاهزاده احمد، وقتی از برادرانش جدا شد، به سمرقند رفت. او هم وقتی به شهر رسید، مانند برادرانش به بازار رفت و دنبال چیزی با ارزش گشت. در آنجا با تعجب مردی رار دید که سیبی ساختگی را به سی سکه طلا می فروخت.

شاهزاده احمد با تعجب از مرد پرسید که چرا سیبی ساختگی را که مثل اسباب بازی است، می خواهد به سی سکه طلا بفروشد.
مرد فروشنده در جواب گفت: « این سیب، یک سیب معمولی نیست، بلکه جواهری گران بهاست و می تواند بیماری در حال مرگ را شفا دهد.»

تلاش
تلاش و کوشش

تاجر دیگری که به این صحبت ها گوش می داد به شاهزاده احمد گفت: « یکی از دوستان من در حال مرگ است. اگر این مرد راست بگوید می توانیم با استفاده از این سیب او را از مرگ نجات بدهیم.»
احمد قبول کردم و هر سه مرد با هم به خانه مرد بیمار رفتند.
در آنجا مرد فروشنده سیب را زیر بینی بیمار گرفت و فورا حال او خوب شد.

شاهزاده احمد چهل سکه به فروشنده داد و سیب را گرفت. حالا او هم خوشحال بود، چون فکر می کرد حتما می تواند با داشتن چنین هدیه ای با شاهزاده خانم نور ازدواج کند.

سرانجام یک سال بعد از جداشدن از یک دیگر، هر سه برادر در همان مهمانخانه با هم دیدار کردند. هر کدام از آنها می خواست چیزی را که پیدا کرده است به برادران دیگرش نشان بدهد و بفهمند آنها با خود چه چیزی آورده اند.

او از همه شاهزاده حسن قالیچه اش را به بقیه نشان داد و گفت چه قدرت جادویی دارد. بعد شاهزاده علی دوربین جادویی خود را نشان داد و درباره خاصیت جادویی آن حرف زد و گفت که حالا توی آن نگاه می کند تا شاهزاده خانم نور را ببیند.

اما شاهزاده حسن همین که به درون دوربین نگاه کرد با نگرانی فریاد زد: « برادران من، شاهزاده خانم بیمار است و هر لحظه ممکن است از دست برود. من او را دیدم که بی حرکت در رختخوابش دراز کشیده است و همه ندیمه هایش دور او جمع شده اند.»
دو برادر دیگر هم از دوربین نگاه کردند و همان صحنه را دیدند.

شاهزاده احمد گفت: « برادران خوشبختانه من چیزی دارم که می تواند او را از بیماری نجات دهد. بیایید هر سه روی قالیچه جادو بنشینیم و فورا خود را به قصر برسانیم.»

سه شاهزاده در یک چشم بر هم زدن به قصر رسیدند. شاهزاده احمد بی آنکه به کسی چیزی بگوید خودش را به اتاق شاهزاده خانم رساند و سیب را زیر بینی او گرفت. شاهزاده خانم چند لحظه بعد چشم هایش را باز کرد و مانند اینکه از خوابی بیدار شده باشد از ندیمه هایش خواست برای او لباس مناسبی بیاورند.

سه شاهزاده نزد پدرشان رفتند تا هدایایی را که از سفر آورده بودند به او بدهند.

شاهزاده خانم هم کمی بعد شاد و سالم نزد آنها آمد. سلطان هدایای پسرانش را با خوشحالی گرفت و به داستان سفر هر کدام از آنها گود داد. سرانجام بعد از مدتی فکر کردن گفت: « سعی می کنم آن طور که شایسته است بین شما داوری کنم. این درست است که سیب شاهزاده احمد، شاهزاده خانم نور را از مرگ نجات داد، اما باید به یاد داشته باشید که به خاطر دوربین شاهزاده علی بود که از بیماری شاهزاده خانم باخبر شدید و این قالیچه شاهزاده حسن بود که شما را به موقع به اینجا رساند.

از طرف دیگر دوربین بدون وجود قالیچه و سیب نمی توانست به شاهزاده خانم کمک کند و قالیچه هم بدون دوربین و سیب فایده ای نداشت. به این ترتیب سیب و قالیچه و دوربین هیچ کدام به نمی توانند همسر آینده شاهزاده خانم را تعیین کنند. پس شما باید امتحان دیگری بدهید. هر کدام تیری بیندازید. آن که تیرش از همه دورتر بود می تواند با شاهزاده خانم ازدواج کند.»

سه شاهزاده که نمی توانستند با خواست پدرشان مخالفت کنند، تیر و کمان هایشان را برداشتند و آماده تیراندازی شدند. اول از همه شاهزاده حسن تیرش را پرتاب کرد.

بعد شاهزاده علی و آخر از همه شاهزاده احمد تیر انداخت. تیر شاهزاده احمد آن قدر دور رفت که کسی نتوانست آن را پیدا کند.
به این ترتیب سلطان دستور داد احمد با شاهزاده خانم نور ازدواج کند. شاهزاده خانم هم که مدت ها بود شاهزاده احمد را دوست داشت، از این ازدواج خیلی خوشحال شد. آنها سال های سال به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.

بازنویس: هنگامه بازرگانی

برای خواندن قصه قالیچه جادو قسمت اول به لینک زیر مراجعه کنید:

قصه قالیچه جادو قسمت یکم

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید