قصه ای کودکانه و آموزنده درباره راستگویی

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دور، در یک قصر قدیمی پادشاهی ظالم و ستم کار با خدمتکاران و سردارانش زندگی می کرد.او فاتح کشورهای بسیار در طول سال های طولانی بود. پادشاه داستان ما در یکی از جنگ هایی که پیروز شده بود دختر خانم کوچولویی را بخاطر زیبایی و زبان شیرینی که داشت به اسارت گرفته و به دخترخواندگی خود قبول کرد و به قصرش برد.

پادشاه به خاطر زیبائی اش او را پری کوچولو نام نهاد.

راستگویی
راستگو

قصه پری کوچولوپری خانم یک خرگوش سفید و تپل داشت و او را برفی صدا می زد. پادشاه پسر شش ساله ای داشت که همیشه سعی می کرد شبیه پدرش رفتار کند. اخمو باشد و بداخلاق . پسرک از پری کوچولو بدش می آمد و سعی داشت کاری کند تا او از قصر بیرون برود. چرا که وقتی محبت پدرش را به پری کوچولو می دید نسبت به او حسادت می ورزید.

تا آن که در یکی از روزها پادشاه برای شکار بیرون رفت. پسرک نقشه کشید تا به هر نحوی شده دخترکوچولو را نزد پدرش بد جلوه دهد تا از قصر رانده شود. برای همین دست به کار شد. هنگامی که پری کوچولو و برفی سر میز ناهار مشغول خوردن بودند ، پسرک با مهربانی برفی را بغل کرد و به بهانه بازی به اتاق خود برد.

کمی بعد صدای جیغ از اتاق پسرک به گوش رسید. او به همه گفت که برفی دوتا پای او را گاز گرفته است.

وقتی پدر از شکار برگشت به او گفت: ای پادشاه جهان ! ای پدرم! هردو پای من را ببین. این کبودی ها به واسطه گاز گرفتن برفی بر روی پای من ایجاد شده است. من او را با مهربانی به اتاقم بردم تا با او بازی کنم اما او با من این کار را کرد. بنابراین باید هم برفی و هم پری کوچولو را از قصر بیرون کنید.

پری کوچولو هرچه اصرار ورزید که شاهزاده راست نمی گوید پادشاه نپذیرفت و طبق خواسته پسرش تصمیم گرفت فردا صبح قصر را ترک کنند.

همان شب شاهزاده که خوشحال از عملی شدن نقشه اش بود به خواب رفت اما خواب های آشفته دید و دچار تب شد. صدای ناله های شاهزاده به گوش پری کوچولو رسید.

او وارد اتاق شد و حال بیمار شاهزاده را که دید حوله ای را تر کرد و بر پیشانی اش قرار داد و به پرستاری او مشغول شد. صبح هنگامی که خورشید طلوع کرد پادشاه به اتاق پسرش وارد شد و متوجه فداکاری پری کوچولو گشت.

شاهزاده که خوب شده بود و حال خوبش را مدیون پری کوچولو می دانست به هردوی آنها اعتراف کرد که ماجرای دیروز فقط یک نقشه بوده است.

پادشاه به شجاعت پسرش برای اعتراف و پشیمانی از کار اشتباهش آفرین گفت و پری کوچولو به همراه برفی، دوستان خوبی برای شاهزاده شدند.

اینم بخون، جالبه! قصه زیبای “آقای هندوانه”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید