قصه ای کودکانه و آموزنده درباره قضاوت کردن

 قصه آموزنده زود قضاوت نکن :آن روز وقتی سارا می خواست به مدرسه برود، مادرش مقداری پول به او داد و گفت:« ظهر که داری از مدرسه برمی گردی، به مغازه ی آقای صادقی برو و این پول را به او بده. دیروز از او خرید کردم و بدهکار شدم.»

 

قضاوت نکردن
قضاوت

[irp posts=”17530″ name=”قصه جوجه خروس نادان”]

سارا پولها را لای کتاب ریاضی گذاشت، کتاب را در کیفش گذاشت و خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. زنگ اول آنقدر سرگرم بود که اصلاً به یاد پولها نیفتاد. زنگ دوم وقتی کتاب ریاضی را باز کرد، چشمش به پولها افتاد و تازه یادش آمد که مادرش چه کاری از او خواسته است.

دوستش زینب هم پولها را دید و از او پرسید:« پول برای چی آوردی مدرسه؟ » سارا گفت:« نه بابا ، حواسم هست.» بعد هم دوتایی مشغول نوشتن صورت مسئله هایی شدند که خانم معلم روی تخته می نوشت. وقتی زنگ خورد، مریم که در درس ریاضی ضعیف بود ، از سارا خواهش کرد که به او کمک کند تا چندتا مسئله را حل کند.

سارا با مریم به حیاط رفت. توی حیاط کنار باغچه نشستند و با هم شروع به درس خواندن کردند. زنگ که خورد به کلاس برگشتند. سارا دفتر املایش را حاضر کرد تا خانم معلم بیاید و املا بگوید. بعد از نوشتن املا، یاد پولها افتاد. به سراغ کتاب ریاضی رفت و لای آن را باز کرد اما پولها آنجا نبودند. سارا نگران شد، چندبار لای کتاب را نگاه کرد اما پولها را پیدا نکرد. و زود قضاوت کرد و گفت:« به جز زینب کسی نمی داند که من پول آورده ام ، حتماً او پولها را برداشته است.»

خواست به زینب چیزی بگوید اما زینب که از املا بیست گرفته بود، آنقدر خوشحال بود که متوجه چهره ی نگران سارا نشد. سارا کمی مِن و مِن کرد و بالاخره گفت:« زینب ، زود باش پولهای مرا پس بده.» زینب با تعجب نگاهش کرد و گفت:« کدام پول؟ من که به تو بدهکار نیستم.»

سارا عجولانه قضاوت کرد  گفت:« شوخی نکن! پولم  سرجایشان نیستند ؛ حتماً تو برداشتی.» زینب گفت:« نه ، من برنداشتم . » سارا که خیلی ناراحت بود، یک مرتبه داد کشید:« اما فقط تو پولها را دیدی …حالا هم زود باش پس بده!»

صدای سارا بلند بود. خانم معلم و بچه های کلاس هم شنیدند که چه می گوید. خانم معلم رو به سارا کرد و پرسید: « چه خبر شده سارا؟ چرا با زینب دعوا می کنی ؟»

زینب که گریه اش گرفته بود با ناراحتی گفت:« خانم به خدا داره زود قضاوت میکنه من پولش را برنداشتم . اون داره دروغ میگه.»

خانم معلم از هردوی آنها سۆالاتی کرد و وقتی فهمید که پولها لای کتاب ریاضی بوده اند از سارا خواست تا هرچه در کیف دارد بیرون بریزد.سارا کیفش را خالی کرد .از ته کیفش دوتا اسکناس هزارتومانی مچاله شده بیرون افتاد.

خانم معلم گفت:« دنبال همینها می گشتی؟» سارا که خجالت می کشید و از رفتارش پشیمان شده بود ، سرش را زیر انداخت و جوابی نداد. او یادش آمد که ساعت قبل وقتی می خواست به مریم ریاضی درس بدهد، پولها را از لای کتاب ریاضی درآورد و ته کیفش انداخت و کتاب را به دست گرفت و به حیاط برد و وقتی برگشت یادش رفت آنها را دوباره لای کتاب بگذارد. او نمی دانست چکار باید بکند.

خانم معلم گفت:« تو اشتباه کردی و به دوستت تهمت زدی و او را ناراحت کردی ، باید از او معذرت بخواهی تا بلکه تو را ببخشد.» سارا ، زینب را بغل کرد و بوسید و گفت:« مرا ببخش زینب جان! اشتباه کردم، شیطان گولم زد. تو را به خدا مرا ببخش!» زینب نگاهی به خانم معلم کرد.

خانم معلم با اشاره به او فهماند که سارا را ببخشد. زینب هم گفت« باشد ، بخشیدمت. » خانم معلم رو به بچه ها کرد و گفت:« بچه ها ، بین حق و باطل ، یعنی درست و نادرست، فقط به اندازه ی چهار انگشت فاصله هست.» بعد دستش را روی گونه اش گذاشت.

بچه ها دیدند که چهارتا از انگشتان خانم معلم  ، بین چشمها و گوشهای او قرار گرفته اند.خانم معلم ادامه داد:« گاهی آدم بدون آنکه چیزی را ببیند ، در باره  ی آن قضاوت می کند؛ مثل سارا که بدون آنکه زینب را درحال برداشتن پول بیند، خیال می کرد زینب پولش را برداشته است اما معلوم شد که اشتباه کرده و بی جهت به زینب شک کرده است.

اینم بخون، جالبه! قصه یک کلاغ چهل کلاغ

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید