قصه ای کودکانه و آموزنده درباره پیدا کردن دوست

قصه پر بزرگ نارنجی: نادر جلو خانه شان نشست. بالا و پایین کوچه را نگاه کرد. کوچه خلوت بود. کسی از آنجا نمی گذشت. با خودش گفت:« کاش به این خانه نیامده بودیم! کاش هنوز توی همان خانه قبلی بودیم! توی آن کوچه من چند تا دوست داشتم. همیشه کسی بود که با او بازی کنم، ولی اینجا تنهای تنها مانده ام.»

وقتی که نادر به یادش دوستانش افتاد، اوقاتش تلخ شد. دلش برای همه آنها تنگ شده بود.

حوصله اش از تنهایی سر رفته بود. دلش می خواست گریه کند. چشم هایش پر از اشک شد. چشم هایش را بست. وقتی که آنها را باز کرد، در آن طرف کوچه، روی زمین چیز نارنجی رنگی دید. به طرف آن رفت. یک پر بود، یک پر بلند نارنجی. روی آن پر از خال های سفید بود.

دوستی
دوست شدن

او پر را از روی زمین برداشت. مدتی به آن نگاه کرد. با خودش گفت: « چه پر قشنگی! این پر چه پرنده ای است. من تا حالا پرنده ای که پرهایش این رنگی باشد ندیده ام.»

ناگهان فکری به سرش زد. با خودش گفت:« این پر تازه اینجا افتاده است. پس پرنده ای که این پر مال اوست باید همین جاها باشد. می روم و او را پیدا می کنم تا از نزدیک تماشایش کنم.»

آن وقت نادر توی کوچه به راه افتاد. رفت و رفت. به درختی رسید. به شاخه های آن درخت نگاه کرد. با خودش گفت: « حتما پرنده ای لای شاخه های همین درخت نشسته است.» ولی پرنده ای لای شاخه های درخت نبود. در میان شاخه های درخت لانه بزرگی دیده می شد. ولی پیدا بود که آن لانه خالی است.

نادر باز به راه افتاد. رفت و رفت. به خانه سفیدی رسید. جلو در خانه، سگ سیاه قشنگی نشسته بود. وقتی که نادر را دید پارس کرد.
نادر گفت: « چرا پارس می کنی؟ من که با تو کاری ندارم. این پر هم، که توی دستم است، که مال تو نیست. تو که بال و پر نداری.»
آن وقت باز به راه افتاد. همان طور که پیش می رفت، این طرف و آن طرف را نگاه کرد. توی حیاط خانه را نگاه کرد.
توی بوته هایی که کنار جوی آب روییده بودند نگاه کرد. توی شاخه های درخت ها را نگاه کرد. به آسمان نگاه کرد. ولی پرنده نارنجی رنگی را ندید.

نادر با خودش گفت:« من به خاطر این قصه پر بزرگ نارنجی  خیلی از خانه مان دور شده ام. تازه از کجا معلوم است که پرنده از این طرف آمده باشد؟ شاید از طرف دیگر رفته باشد. باید برگردم.»
آن وقت باز به راه افتاد. برگشت. آمد و آمد. به خانه خودشان رسید.

ولی آنجا نماند. توی کوچه پایین رفت. به خانه ای رسید که درش باز بود. توی حیاط خانه درخت توتی بود. روی درخت پرنده ای نشسته بود. ولی آن پرنده پرهایش خاکستری بود. اصلا پر نارنجی نداشت.

نادر باز رفت. به خانه سبزی رسید. جلو در خانه گربه زرد بزرگی نشسته بود. وقتی که نادر را دید میومیو کرد.

نادر گفت: « چرا میومیو می کنی؟ من که با تو کاری ندارم. این پر هم که توی دستم است مال تو نیست. تو که بال و پر نداری.»
آن وقت باز به راه افتاد. همان طور که پیش می رفت، این طرف و آن طرف را نگاه کرد.

توی خانه ها را نگاه کرد. توی بوته هایی که کنار جوی آب روییده بودند نگاه کرد. توی شاخه های درخت ها را نگاه کرد. به آسمان نگاه کرد. ولی پرنده نارنجی رنگی ندید.

با خودش گفت:« باز هم خیلی از خانه مان دور شده ام. حتما پرنده پریده و رفته است. من باید به خانه برگردم. ولی این بار از آن طرف کوچه می روم و خانه های آن طرفی را نگاه می کنم.»

آن وقت به آن طرف کوچه رفت. در آن طرف کوچه به راه افتاد و رفت تا به خانه شان برسد. از جلو چند خانه گذشت. روی دیوارهای آنها نگاه کرد. پرنده نارنجی آنجا نبود.

از کنار چند تا درخت گذشت. روی درخت ها را نگاه کرد. پرنده نارنجی آنجا نبود. عاقبت نادر به خانه ای رسید. در آن خانه باز بود. توی خانه یک درخت خیلی بزرگ بود. درخت تنه خیلی کلفتی داشت. نادر ایستاد. به درخت نگاه کرد. ناگهان دید که دوتا پر نارنجی رنگ از پشت تنه درخت بیرون آمد. آن پرها همه خال های سیاهی داشتند.

نادر به آن پرها نگاه کرد. با خودش گفت:« پرنده پشت این درخت است. اگر تکان بخورم می پرد و می رود.» همان طور که ایستاده بود ایستاد. باز با خودش گفت: « عاقبت او را دیدم. همین جا می ایستم تا از پشت درخت بیرو بیاید.»

آن وقت از خوشحالی لبخند زد. دلش خواست برقصد و بدود و فریاد بزند. ولی هیچ یک از این کارها را نکرد. فقط ایستاد و صبر کرد. ایستاد و صبر کرد تا پرنده از پشت درخت بیرون بیاید.

مدتی گذشت. پرنده از پشت درخت بیرون نیامد. نادر حوصله اش سر رفت. نوک پا نوک پا به درخت نزدیک شد. در این وقت پرهای نارنجی آهسته آهسته تکان خوردند. نادر باز در جایش ایستاد و تکان نخورد.

باز مدتی گذشت. نادر همین طور پرها را نگاه می کرد. ناگهان دید که پرها باز تکان خوردند. با خودش گفت:« همین حالا از پشت درخت بیرون می آید. همین حالا او را می بینم. باز لبخند زد. باز دلش خواست برقصد و بدود و فریاد بکشد. باز هم هیچ یک از این کارها را نکرد. فقط ایستاد و صبر کرد.
پرها از پشت درخت بیرون آمدند. زیادتر شدند. سه تا شدند. چهاتا شدند. پنج تا شدند. نادر زیر لب گفت: «بیا، بیا، پرنده نارنجی از پشت درخت بیرون بیا.»
در این وقت چیزی که پشت درخت بود بیرون آمد. با تعجب او را نگاه کرد. او پرنده نبود. یک پسر بود. پسری که یک کلاهی به سر داشت. کلاهی که آن را از مقوا درست کرده بودند. دور تا دور آن کلاه را پر چسبانده بودند. آن پرها نارنجی رنگ بودند. روی آنها خال های سیاه بود.
پسر نادر را دید. به او گفت:« من تو را از توی کوچه دیدم. پشت درخت قایم شدم که ببینم تو می توانی مرا پیدا کنی یا نه. ولی تو نتوانستی مرا پیدا کنی. اسم من سهراب است. اسم تو چیست؟»

نادر گفت: « اسم من نادر است. من می توانستم تو را پیدا کنم. ولی من دنبال تو نمی گشتم. دنبال یک پرنده می گشتم. یک پرنده نارنجی رنگ. من این پر را توی کوچه پیدا کردم. فکر کردم که از بال یک پرنده افتاده است. داشتم می گشتم تا آن پرنده را پیدا کنم.»

سهراب  بعد شنیدن قصه پر بزرگ نارنجی خندید و گفت: « نه، پسر، این پر از بال پرنده نیفتاده است. از کلاه من افتاده است. این کلاه را پدرم برایم ساخته است. پرها هم اول سفید بودند. او خودش آنها را رنگ کرد. حتما وقتی که توی کوچه می دویدم، یکی از پرها افتاده است. می دانی من تنها بودم. بیخودی توی کوچه می دویدم دلم می خواست یک دوست پیدا کنم.»

نادر گفت:« من هم تنها بودم. من هم دلم می خواست که دوست پیدا کنم. حالا تو را پیدا کردم. مگر نه؟ خوب، حالا رویت را به درخت بکن و چشم هایت را ببند. من می روم قایم می شوم. حالا دیگر نوبت توست که مرا پیدا کنی.»

ظهر آن روز، وقتی که نادر از سهراب جدا شد، دیگر اوقاتش تلخ نبود. حوصله اش از تنهایی سر نرفته بود. دلش نمی خواست گریه کند. چشم هایش پر از اشک نبود.

او لبخند می زد،  چون این قصه پر بزرگ نارنجی باعث شد دوست پیدا کند، یک دوست خوب.

نویسنده : قصه پر بزرگ نارنجی فردوس وزیری

برای خواندن قصه های جدید با سایت به شهر قصه های سرسره سر بزنید.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید