پاکستان کشوری در آسیا است. بیشتر مردم آن مسلمان هستند. زبان مردم پاکستان اردو و انگلیسی و واحد آن روپیه است. سرزمین پاکستان در حدود پنجاه سال پیش از کشور هندوستان جداشد و اعلام استقلال کرد.

قصه شب “۱۵۰ روپیه”: مردی بود به اسم بدر که در یکی از روستاها با زن و فرزندانش زندگی می‌ کرد. بدر یک کفاش بود و برای مردم روستا کفش می‌ دوخت و یا کفش‌ های آنها را تعمیر می کرد. مشتری‌ های بدر خیلی کم بودند. به همین دلیل پول کمی به دست می‌ آورد. ولی او همچنان کار می‌کرد و سعی می‌ کرد که از راه درست پول به دست بیاورد.

یک روز صبح، مرد مسافری که از روستای آنها می‌ گذشت. پیش بدر آمد و پرسید:” آیا می‌توانی کفش مرا درست کنی؟ “

بدر با خوشحالی کفش را از مرد گرفت و پس از مدتی آن را تعمیر کرد. مرد مسافر که یک بازرگان بسیار پولدار بود. ۵۰ روپیه به بدر داد.

قصه "۱۵۰ روپیه"
۱۵۰ روپیه

بدر وقتی آن همه پول را دید. گفت: این همه بول زیاد است. دستمزد من فقط ۱۰ روپیه می‌ شود. ”
مرد مسافر از بدر خیلی خوشش آمد و گفت:”تو خیلی خوب کار کردی و من دوست دارم این پول را به تو بدهم. ”
بدر از مرد تشکر کرد و گفت:”اما دلیلی ندارد برای کاری که نکرده‌ام از شما پولی بگیرم. “

مرد بازرگان از درستکاری و رفتار خوب بدر بیشتر خوشش آمد و ۱۰۰ روپیه دیگر به بدر داد.

اینم بخون، جالبه! قصه بهمن ماه

بدر همان‌طور مانده بود چه بگوید که مرد بازرگان رفت. بدر پول را در جیبش گذاشت و شب وقتی به خانه رفت تمام ماجرا را برای زنش تعریف کرد.

زن بدر خیلی خوشحال شد و گفت:”بهتر است از این پول استفاده خوبی کنیم و آن را بیخود خرج نکنیم. ”
بدر و زن او با هم فکر کردند که با این پول چه کار کنند. بدر گفت:”بهتر است با این پول یک زمین بزرگ بخریم و در آن کشاورزی کنیم. “

زن کمی فکر کرد و گفت:”اما ما یک زمین کوچک پشت خانه‌مان داریم و می‌توانیم روی آن هم کشاورزی کنیم. ”
وقتی زمین را شخم زدند مرد گفت:”بهتر است با این پول گندم بخریم و در این زمین بکاریم.”
زن کمی فکر کرد و گفت: ” اما یک کیسه گندم داریم. “

بدر و زنش با هم کیسه گندم را آوردند و آنها را کاشتند. بدر و زنش صبر کردند تا گندم‌ها برسد. بدر با خودش فکر کرد کار کفاشی را ادامه بدهد.

او روزی به زنش گفت:”بهتر است در روستاهای دیگر هم یک مغازه باز کنم و کفش‌های مردم آنجا را هم تعمیر کنم. با آن پول می‌توانیم چند مغازه دیگر بخریم. ”
زن کمی فکر کرد و گفت: ” تو اگر چند مغازه دیگر بخری چه طور می توانی در همه آنها کار کنی. تو فقط می‌توانی یک جا باشی. “

آنها خیلی فکر کردند. سرانجام زن بدر گفت:”بهتر است یک دوچرخه بخریم. تو می‌توانی با دوچرخه به روستاهای دیگر بروی و کفش‌های مردم را تعمیر کتی. “

اما آنها یک دوچرخه قدیمی داشتند. فقط کمی آن را درست کردند تا بدر بتواند از آن استفاده کند. از فرد‌ای آن روز بدر سوار دوچرخه از این روستا به آن روستا می‌رفت و کفش‌های مردم را تعمیر می‌کرد.

روز به روز وضع زندگی بدر و زنش بهتر و بهتر شد. حالا بدر آن‌قدر کار داشت که پس از مدتی کار بدر آن‌ قدر زیاد شد که مجبور شد تا از جوانان روستا کمک بگیرد و با آنها کار کند.

آن سال گندم‌ های بدر و زنش به خوبی رسیدند و محصول خوبی دادند. بدر گندم‌ها را فروخت و با پول آنها زمین کنار خانه‌اش را خرید. این ‌طوری او و زنش زمین بیشتری برای کشاورزی داشتند.

آرام آرام کار و زندگی بدر و زنش بهتر و بهتر شد. او مغازه‌ اش را بزرگ‌ تر کرد. زمین کشاورزی‌ اش را بیشتر کرد. بعد با همین پول‌ هایی که از کار کردنش به دست آورده بود یک باغ خرید و در آن درخت‌های میوه کاشت. سرانجام او دیگر بدر قبلی نبود.

اما از همه جالب‌تر این است که بدر و زنش هرگز به آن ۱۵۰ روپیه دست نزدند. آنها هنوز دارند فکر می‌ کنند که با آن پول چه چیزی می‌توانند بخرند. هر چند که حالا خودشان هزاران برابر بیشتر از آن ۱۵۰ روپیه پول دارند.

بازنویس: ثریا سیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه تمیزی چه خوبه

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید