قصه ای کودکانه درمورد ضرب المثل هیچ جا خونه خود آدم نمیشه

یکی بود، یکی نبود. یک موش کوچولوی خاکستری بود که با پدر و مادر و نه خواهر و برادرش در خانه ای کوچک در انبار زیر شیروانی زندگی می کرد. خانه آنها یک جعبه کلاه کهنه بود که روی آن یک کلاه قرار داشت و دودکشی از کلاه بیرون آمده بود. روزی مادر موشها به بچه هایش گفت: «بچه های من، شما حالا بزرگ شده اید و دیگر بچه موش های کوچولو نیستید. این کلاه خیلی شلوغ شده است. حالا وقت آن رسیده است که پا به دنیای بیرون بگذارید و برای خودتان خانه ای پیدا کنید.» پدر موش ها هم که روزنامه می خواند با شنیدن حرف های مادر موش ها روزنامه اش را کنار گذاشت و گفت: «حق با مادرتان است. شما دیگر بزرگ شده اید!» و بعد همه بچه ها را بوسید.
هرکدام از موشها اسباب بازی ها، شال گردن های تمیز و یک تکه پنیر را درون دستمالی پیچیدند و خداحافظی کردند و برای پیدا کردن یک خانه تازه به راه افتادند. موش کوچولوی خاکستری هم همراه بقیه از خانه بیرون رفت، اما نمی دانست کجا باید برود.

ضرب المثل هیچ جا خونه خود آدم نمیشه
قصه ی آموزنده ی اخلاقی

موش کوچولو خیلی آهسته با بقچه ای که به پشت خود داشت در جاده به راه افتاد. بعد از مدتی به دریاچه ای رسید که سطح آن پر از نیلوفرهای زیبای آبی بود. کنار دریاچه نشست تا کمی استراحت کند. همان وقت یک قورباغه پیر که روی یکی از نیلوفرها نشسته بود از او پرسید: «غور غور» و به زبان قورباغه ها می پرسید: «موش کوچولو، کجا می روی؟»
کوچولو برای قورباغه تعریف کرد که به دنبال جایی برای زندگی می گردد. قورباغه حرف های موش را که شنید گفت: «بیا و روی این برگ گل نیلوفر با من زندگی کن» موش کوچولوی خاکستری از قورباغه تشکر کرد و به سرعت روی برگ نیلوفر پرید، وقتی روی آن قرار گرفت، دید که اصلا برایش جای مناسبی نیست. هربار که تکان خورد برگ نیلوفر به سویی می رفت و تازه خیلی هم مرطوب بود.

موش کوچولو خیلی مودبانه به قورباغه گفت: «از شما متشکرم. اگرچه ممکن است یک برگ نیلوفر برای زندگی قورباغه ها جای مناسبی باشد، اما اصلا جای مناسبی برای زندگی موشها نیست.» موش کوچولو این را گفت و دوباره به سرعت به ساحل پرید و در جاده به راهش ادامه داد.

اینم بخون، جالبه! قصه “پاسبان خوشرو”

او تند و تند رفت و رفت و سرانجام صدای پرنده ای را شنید که می خواند: «جیک جیک، جیک جیک که به زبان پرنده ها یعنی: «موش کوچولو، کجا می روی؟» وقتی موش کوچولو به پرنده گفت دنبال جایی برای زندگی می گردد، پرنده با مهربانی از او خواست تا در لانه او روی درخت زندگی کند. موش تشکر کرد و از درخت بالا رفت تا به لانه پرنده برسد. اما وقتی شب شد، دید درخت هر لحظه با وزش باد تکان می خورد. تا صبح نتوانست چشم روی هم بگذارد و فهمید شاخه های درخت هم برای زندگی موش ها جای مناسبی نیستند.
نیمه های شب موش کوچولو با صدای بسیار آهسته به پرنده که در خواب بود گفت: «متشکرم. لانه روی درخت ممکن است برای زندگی پرنده ها جای مناسبی باشد، اما برای من جای خوبی نیست.» و بعد پیش از آن که پرنده از خواب بیدار شود. از درخت پایین آمد و شب را در زیر سنگ بزرگی به صبح رساند.

صبح زود موش کوچولو کمی پنیر خورد و باز در جاده به مسیرش ادامه داد اما خیلی زود به تابلویی رسید که روی آن نوشته شده بود: «این راه به سمت شهر می رود.» موش کوچولو با خودش گفت: «چه خوب! من به شهر می روم تا آنجا جایی برای زندگی پیدا کنم.» موش کوچولو تند و تند به راهش ادامه داد تا س