روزی پلنگ زورگویی، برای پیدا کردن غذا در جنگل به راه افتاد. پرندگان، آهوان و خرگوش ها برای اینکه به چنگ او نیفتند فرار کردند. پلنگ آهسته و آرام راه می رفت و همه جا را خوب نگاه می کرد تا حیوانی به چنگ بیاورد. ناگهان چشمش به یک میمون افتاد و با خودش گفت: « به! به! چه شکار خوبی!» میمون بالای درخت مشغول خوردن میوه بود. پلنگ به طرف میمون رفت و فریاد زد: « آهای میمون شکمو! بیا پایین که خیلی گرسنه ام.»

میمون با دیدن پلنگ ترسید و لرزید، ولی خیلی زود به فکر افتاد که خودش را نجات دهد. با زرنگی گفت: « عموجان پلنگ! این درخت پر از میوه است. شما هم بیایید از این میوه های خوشمزه بخورید.»

چگونه میمون پلنگ را از پای در آورد
چگونه میمون پلنگ را از پای در آورد

پلنگ که خیلی گرسنه بود قبول کرد و بالهای درخت رفت. میمون تا بالا آمدن پلنگ را دید، فریاد زد: « جناب پلنگ! میوه های نرم و رسیده هیچ به درد نمی خورد. آنها را پایین بیندازید و هرچه میوه کال و سفت است بخورید.»

پلنگ که گول میمون را خورده بود، تند تند میوه های سبز و سفت را خورد و میوه های رسیده را پایین انداخت. همان وقت چشم پلنگ به میمون افتاد که با اشتها میوه های رسیده را می خورد. یکی از میوه های رسیده را در دهانش گذاشت و تازه فهمید میمون او را گول زده است. فوری از درخت پایین پرید تا میمون را تنبیه کند، اما میمون پا به فرار گذاشت و پلنگ هم با سرعت به دنبال او دوید. میمون از ترس بالای یک درخت رفت ولای شاخه های آن پنهان شد. پلنگ زیر درخت رفت و فریاد زد: « تو به چه جرأتی مرا گول زدی؟ الان تو را یک لقمه ات می کنم!»

میمون بیچاره نه راه برگشت داشت و نه راه رفتن، چون بالای درختی که رفته بود، لانه زنبور ها بود و پایین هم پلنگ در انتظار او بود. میمون فکری کرد و گفت: « جناب پلنگ! با کدام میمون کار دارید؟ در اینجا به غیر از من میمون دیگری نیست. من میمونی هستم که طبل می زنم.»

میمون این را گفت و به لانه زنبور ها نزدیک شد و صدای پوم! پوم! درآورد. پلنگ که فکر می کرد او واقعا طبل می زند، خیلی خوشش آمد و گفت: « من هم می خواهم طبل بزنم. زود بیا پایین و به من طبل زدن را یاد بده.»

پلنگ حرف میمون را گوش کرد و بالای درخت رفت. وقتی به لانه زنبور ها رسید، میمون گفت: « این همان طبل است که می خواستید، کمی صبر کنید تا شما را ببندم، چون با صدای طبل، شما به رقص در می آیید و از آن بالا می افتید.»

میمون از درخت پایین آمد و از درخت دور شد. پلنگ منتظر دستور میمون بود که صدای میمون بلند شد: « جناب پلنگ بزنید.»
پلنگ هم محکم چوبش را به لانه زنبور ها زد. تا چوب به لانه زنبورها خورد. زنبورها وز وز کنان بیرون پریدند و تمام بدن پلنگ را نیش زدند. پلنگ چنان فریادی زد که تمام جنگل لرزید.

او با زحمت زیاد خودش را نجات داد و از آنجا فرار کرد. پلنگ در حالی که فرار می کرد غرش کنان گفت: « این بار که میمون را بگیرم یک لقمه اش می کنم تا دیگر از این حقه ها نزند.» و رفت تا میمون را پیدا کند.

میمون که می دانست پلنگ به دنبال او خواهد آمد از ترس به باغی رفت، اما ناگهان در گودالی افتاد. پلنگ هم پس از مدتی به باغ رسید و بوی میمون را حس کرد. میمون فکر کرد که باز هم باید کاری کند تا از دست پلنگ زورگو نجات پیدا کند. او آهسته پلنگ را صدا کرد و گفت: « جناب پلنگ! آن بالا یک ابر است و کم مانده است که روی سر شما بیفتد.»

پلنگ نگاهی به آسمان کرد و تکه ای ابر دید. ترسید! با خودش فکر کرد نکند ابر روی سرش بیفتد و از ترس، خودش را در گودال انداخت. میمون با دیدن او گفت:« جناب پلنگ حالا خیالتان راحت باشد. دیگر هیچ ابری روی سرتان نمی افتد. خواهش می کنم مرا همین جا نگه دارید تا ابرها روی سر من نیفتد.»

پلنگ که از دست میمون خیلی عصبانی بود، فکری کرد و با خودش گفت: « این میمون بدجنس را باید بیرون پرت کنم تا هرچه ابر در آسمان است روی سر او بریزد.»

بعد جلو پرید و میمون را از گودال بیرون انداخت. میمون هم که همین را می خواست از خوشحالی بالا و پایین پرید و دمش را در هوا چرخاند و بعد به طرف حیوان های جنگل رفت تا به آنها خبر بدهد که پلنگ زورگو در گودال است و دیگر نمی تواند از آنجا بیرون بیاید.

مترجم: نسرین صدیق

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید