قصه ای آموزنده و کودکانه درباره اصراف آب

قصه شب”وقتی مریم باغچه را آب داد”: صبح یکی از روز های تابستان بود. مریم به حیاط رفت تا بازی کند. چشمش به باغچه افتاد. با خودش گفت: وای غنچه ها باز شدند. چه گل های قشنگی!

بعد جلوتر رفت  آنها را بو کند اما هیچ بویی نداشتند. با خودش گفت: چرا اینها بو ندارند. گل بی بو مگر میشود؟

مریم به خاک باغچه مگاه کرد. خشک خشک شده. چمن های توی باغچه هم کمی خم شده بودند. مریم فکری کرد و گفت: فهمیدم! این گل ها تشنه هستند. خیلی وقت است که کسی به آنها آب نداده است.

مریم به طرف شیر آب رفت. شیلنگ آب را برداشت و شیر آب را باز کرد. انگار همه ی گل ها و چمن ها از صدای شرشر آب خوشحال شدند.

مریم به طرف گل ها، درخت ها و چمن ها آب پاشید. چیزی نگذشت که عطر گل ها توی هوا پخش شد. برگ درخت ها تمیز شد و به چمن ها آب پاشید و خندید.

درخت ها و گل ها زیر قطره های آب، شاخه ها و برگ هایشان را تکان میدادند و لذت می بردند.

مریم هم به آنها آب میپاشد و میخندید.

همان وقت مادربزرگ از پشت پنجره او را دید و گفت: مریم جان چکار می کنی؟شیر آب را چرا باز گذاشتی؟

مریم همانطور که می خندید گفت دارم گل هارا آب میدهم.

اصراف کردن
اصراف آب

اینم بخون، جالبه! قصه “سوزان و سگش”

مادر بزرگ دیگر حرفی نزد و رفت.

حالا دیگر از گل ها و برگ درخت ها آب می چکید. آنها کم کم داشتند از آب زیاد خسته میشدند.

گل ها گفتند: آنقدر آب خوردیم که تا فردا کافی است.

اما مریم همینطور به آنها آب میپاشد و می خندید.

مادربزرگ دوباره از پشت پنجره آمد و گفتک تمام نشد؟ چقدر آب میدهی؟ مریم جان شیر آب را ببند.حیف است که این همه آب هدر شود.

مریم گفت: الان دیگر تمام میشود مادربزرگ!

مریم همین طور به گل ها و درخت ها آب می داد. شاخه گل ها کم کم از فشار آب خم شدند. مریم حیاط را هم خیس کرد. او حتی به دیوار هم آب پاشید. گربه ای که روی دیوار نشسته بود داد زد: «آهای چه کار می کنی. من را خیس کردی. من که گل نیستم.» بعد هم از آنجا رفت. اما مریم از قیافه گربه خنده اش گرفت.

در همان وقت صدای زنگ آمد. مریم شیلنگ را توی باغچه انداخت و به طرف در دوید تا آن را باز کند. دوستش آذر بود. آذر اسباب بازی هایش را آورده بود تا با هم بازی کنند. مریم از دیدن آذر و آن همه اسباب بازی آنقدر خوشحال شده بود که باغچه و گل ها را فراموش کرد. آنها به اتاق دویدند تا با هم بازی کنند. بعد از مدتی وقتی که خوب بازی کردند، آذر خداحافظی کرد و رفت.

وقتی مریم توی حیاط آمد دید که باغچه پر از آب شده است. اول ترسید. بعد یادش آمد که شیر آب را همین طور باز گذاشته بود. شیر آب را بست و به اتاق رفت مادربزرگ که خیاطی می کرد گفت: «مریم جان! یک لیوان برای من آب می آوری؟ از شیر توی حیاط بیاور تا کمی خنک باشد.»

مریم یک لیوان برداشت و به حیاط رفت، اما هر چه شیر آب را باز کرد، هیچ آبی نیامد. شیر آب را تا آخر باز کرد. اما باز هم هیچ آبی نیامد. مریم ترسید. با عجله به طرف اتاق دوید و گفت: مادربزرگ مادربزرگ آب نمی آید! توی لوله هیچ آبی نیست!»

مادربزرگ گفت: «حتما آب قطع شده! خب دیگر، آن قدر مردم بی خودی آب را مصرف می کنند، هدر میدهند تا آب هم قطع می شود. بعد هم به مریم گفت تا از یخچال برایش آب بیاورد. اما در یخچال هم آب نبود. همه شیشه ها خالی بود. مریم یادش آمد که لیوان لیوان آب شیشه ها را همین طوری برای بازی توی دستشویی ریخته است.

مریم ترسید. یعنی او باعث شده بود تا آب قطع شود؟ یادش آمد چقدر بی خودی آب را هدر داده بود و شیر آب را باز گذاشته بود . بیشتر از هر چیز ناراحت مادر بزرگ بود. مادربزرگ تشنه بود و آب می خواست.

خودش هم فکر کرد که تشنه اش شده است. خجالت می کشید به اتاق برود. آرام به حیاط رفت. توی حیاط به گل ها و درخت ها نگاه کرد. انگار آنها با او قهر کرده بودند. گل ها می گفتند: «ببین چه کار کردی؟ مگر ما این قدر آب می خوردیم؟»

درخت ها هم گفتند: «حیف از این همه آبی که تو هدر دادی»

مریم خیلی ناراحت شد. با غصه به طرف خانه دوستش آذر رفت. زنگ خانه آنها را زد. وقتی آذر در را باز کرد، مریم گفت: «میدانی چه شده است؟» .

آذر گفت: «چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟»  

یکباره اشک مریم درآمد و شروع کرد به گریه کردن. مریم همه چیز را تعریف کرد و گفت که به خاطر مصرف کردن آب زیاد، آب خانه شان قطع شده است.

آذر گفت: «آب خانه ما هم قطع شده است. یعنی به خاطر تو آب خانه ما هم قطع شد.»

با شنیدن این حرف اشک های مریم بیشتر شد. اصلا فکر نمی کرد که آب خانه دوستش هم قطع شده باشد. با ناراحتی به طرف خانه دوید. دیگر نمی دانست چه کار کند. زود در حیاط را پشت سرش بست و گریه کرد.

مادربزرگ صدای گریه های او را شنید. به حیاط آمد و گفت: «وا چرا گریه می کنی؟»

مریم گفت: «تقصیر من شد. اگر تا آخر آب نیاید چی؟»

مادربزرگ پرسید: «چی تقصیر تو شد؟ مگر چه کار کردی؟»

مریم همه چیز را تعریف کرد و گفت که شیر آب را باز گذاشته بود و آمده بود به اتاق تا با آذر بازی کند.

مادر بزرگ هم ناراحت شد. بعد مریم را بغل کرد و گفت: «من که گفتم شیر آب را ببند. گفتم که حیف است که آب هدر برود.»

بعد هم گفت که آب برای خوردن و شستشو است نه برای بازی. مادر بزرگ برای مریم تعریف کرد که آن قدیم ها با چه سختی از رودخانه و چشمه آب می آوردند.

آبی هم که نه تمیز بود و نه بهداشتی مادربزرگ همین طور داشت حرف میزد. مریم هم گوش می کرد و فکر می کرد که چقدر باید قدر این آب را بداند. مادربزرگ گفت که همین حالا هم خیلی ها هستند که این آب تمیز و خوب را ندارند.

همین طور که مادر بزرگ حرف می زد، ناگهان صدای شرشر آمد. مادر بزرگ حرفش را قطع کرد و گفت: «این صدای چیست؟ مریم هم گوش کرد. بعد یکباره جیغی کشید و به طرف شیر آب رفت. این صدای شیر آبی بود که مریم آن را باز گذاشته بود. با عجله دوید تا آن را ببندد.

نویسنده: زیبا مستعدی

قصه “وقتی مریم باغچه را آب داد” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “دو جزیره”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید