مثنوی معنوی یکی از منابع شعری کهن ایران است. مثنوی مجموعه ای از حکایت های زیبای ادبی و فلسفی است. بعضی از حکایت ها، آن قدر زیبا هستند که مناسب همه گروه های سنی است. قصه خرگوش و شیر بازنویسی شده از کتاب قصه هایی برای خواب کودکان است.

جنگل سرسبزی بود که پر از حیوان ها و پرندهای گوناگون بود.خرگوش زیبا و زرنگی هم در این جنگل زندگی می کرد.
هر روز خرگوش ها برای پیدا کردن غذا لا به لای علف ها می دویدند و گردش می کردند. بچه خرگوش ها هم بازی را شروع می کردند و شاد بودند.

اما، در این جنگل، شیر بزرگ و پرزوری بود که هر روز یکی از خرگوش ها را شکار می کرد و می خورد. برای همین همه خرگوش ها از شیرمی ترسیدند.

قصه خر گوش و شیر
قصه خر گوش و شیر

روزی همه خرگوش ها دور همه جمع شدند. آنها می خواستند فکری برای شیر خطرناک بکنند.
یکی از خرگوش ها گفت:«از ترس شیر نمی توانیم این طرف و آن طرف برویم و گردش کنیم.»
یکی از خرگوش ها که خیلی زرنگ بود و خیلی خوب فکر می کرد، گفت:« باید فکری کرد.» و بعد گفت:« من راه حل خوبی پیدا کردم.»

همه پرسیدند:« چه فکری؟ چه راه حلی؟»
خرگوش گفت:«صبر کنید و ببینید.»
خرگوش کمی فکر کرد بعد تصمیم گرفت پیش شیر برود.
شیر از دیدن او خوشحال شد. نعره ای کشید و گفت:«هوم!خیلی گرسنه بودم. چرا زود تر نیامدی! » بعد هم آماده شد تا خرگوش را بخورد.

خرگوش که تمام تنش میلرزید گفت :« ای شیر بزرگ! من و دوستم زود تر از این می خواستیم پیش شما بیاییم، اما در راه شیر بزرگ و قوی تری جلو ما را گرفت. او می خواست ما را بخورد. هرچه گفتیم غذای شما هستیم، به حرف ما توجه نکرد و بعد هم دوست مرا گرفت و خورد. من هم فرارا کردم.»

شیر از شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت:«یک شیر بزرگتر و قوی تر؟آن هم تی جنگل من؟ چطور به خودش اجازه داده است تا غذای مرا بخورد.»
خرگوش هم تا می توانست از آن شیر و قدرتش حرف زدو گفت که شیر تازه وارد می خواهد جای او را بگیرد.
شیر دیگر خیلی ناراحت و عصبانی بود. گفت:«ای خرگوش! جای آن شیر را میدانی؟ می خواهم ادبش کنم.»

خرگوش هم که منتظر همین حرف بود گفت:«بله جناب شیر، می دانم کجاست.»و بعد هم به راه افتادو شیر هم به دنبالش دوید.
خرگوش شیر را به لب چاه آبی رساند و گفت:« جناب شیر! خانه اش اینجاست. همین جا بود که جلو مارا گرفت و دوستم را با خودش برد.»

شیر جلو تر رفت، اما خرگوش چند قدم عقب عقب رفت. شیر پرسید :« چرا جلو تر نمی آیی؟ نکند به من حقه می زنی؟»
خرگوش گفت:« نه جناب شیر! من از آن چاه می ترسم. می ترسم بیرون بپرد و مرا هم بگیرد.»
شیر نعره ای گشید و گفت:« مگر من می گذارم که تو خورا ک آن شیر شوی. ازچه میترسی؟»
خرگوش گفت:« پس مرا در بغل خودتان بگیرید تا شیر توی چاه نتواند به من حمله کند.»

شیر هم قبول کردو خرگوش را در بغل گرفت. شیر به لب چاه رسید و به درون آن نگاه کرد. خرگوش گفت:« ببینید جناب شیر! این همان شیر است و آن خرگوشی که در دست دارد دوست من است.یعنی همان غذایی که برای شما آورده بودم.»
شیر به درون چاه نگاهی کرد. یک شیر بزرگ و قوی ای دید که یک خرگوش را گرفته بود.اما آن چیزی که شیردیده بود، فقط تصویر خودش و خرگوش بود که در آب افتاده بود. شیر بدون اینکه فکری کند نعره ای کشید، خرگوش را به کناری انداخت و خودش را در چاه پرت کرد.

او می خواست با شیر توی چاه بجنگد و آن را از جنگل بیرون کند.اما افتادن در چاه همان و غرق شدنش همان.
خرگوشکه از دست شبر نجات پیدا کرده بود، به سراغ دوستانش رفت تا خبر را به همه بدهد.

بازنویس : پروین خاوری

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید