قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شجاعت

در روزگاران قدیم پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. روزی درویشی به در قصر پادشاه آمد و شروع به آواز خواندن کرد.

شاه به وزیر گفت: « هرچه می خواهد به او بدهید.»
وزیر از درویش پرسید: « تو چه می خواهی؟»
درویش گفت: « من با پادشاه کار دارم.»

وزیر پادشاه را صدا زد. درویش به پادشاه گفت: «ای پادشاه من می دانم که فرزند نداری. این سیب را برای تو آوردم. آن را با همسرت قسمت کن. بعد صاحب فرزند خواهی شد.»
زمانی گذشت و شاه صاحب پسری شد. او آن قدر خوشحال بود و چنان پسرش را دوست داشت که همه در تعجب بودند. درویش باز به در قصر آمد و گفت: « نام این پسر دلیر پادشاه است.»

شجاعت
شجاع

سالیانی گذشت و دلیر پادشاه بزرگ شد. روزی به پدر گفت: « من قصد سفر دارم. می روم تا سمندر چل گیس را پیدا کنم و به زنی بگیرم.» پادشاه و همسرش هر چه مخالفت کردند فایده ای نداشت و پسر راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به دریایی رسید. آنجا جوانی را دید که مرتب به دریا می رفت و برمی گشت.

دلیر پادشاه خیلی تعجب کرد و خوشش آمد. جلو رفت و به او گفت: « اگر تو دلیر پادشاه را ببینی، چه می کنی؟»
جوان گفت: « با او برادر می شوم و همیشه در کنارش می مانم.»
همان طور هم شد. آنها با هم به راه افتادند. آن قدر رفتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند و آنجا هم جوانی را دیدند که او مرتب ستاره های آسمان را می شمرد. آنها با او هم دوست شدند و با هم پیمان برادری بستند. باز رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. آنها فهمیدند که همه اهالی تشنه اند و در شهر آب پیدا نمی شود. دلیر پادشاه پرسید: « چه شده است؟»

گفتند: « بر سر چشمه این شهر اژدهایی هست که از ما هفت کیسه گندم، هفت آهو و یک دختر می خواهد. هر بار که این چیزها را می خورد، یک چکه آب از زیر زبانش بیرون می ریزد و ما با همان یک قطره هفته ای را می گذرانیم.»
دلیر پادشاه تصمیم گرفت اژدها را نابود کند. سه برادر به طرف چشمه راه افتادند. در آنجا کودک گریانی را کنار کیسه های گندم و آهوها دیدند.

دلیر پادشاه جلو رفت و به دختر گفت: « گریه نکن، من اژدها را خواهم کشت.» بعد همان جا نشست. کمی بعد اژدها آمد و دلیر پادشاه با یک ضربه شمشیر سر او را جدا کرد. ناگهان آب زیادی به طرف شهر روان شد و سه برادر همراه کودک و کیسه های گندم و آهو به شهر برگشتند. همه مردم خوشحال بودند.

پادشاه آن شهر به دلیر پادشاه گفت:« به خاطر کاری که کردی، حاضرم هر چیزی بخواهی فراهم کنم.» بعد هم پیشنهاد داد که او با دخترش عروسی کند.

دلیر پادشاه قبول نکرد و گفت: « من هنوز کارهای زیادی دارم که باید انجام دهم. لطفا به برادر کوچک من کمک کنید.» و بعد خودش همراه مرد دریایی از قصر و شهر خارج شد.

در شهر بعدی هم مثل شهر قبلی مردم تشنه بودند و اژدهای بی رحم مرتب هفت کیسه گندم و هفت آهو و یک دختر می خواست.
دلیر پادشاه آن اژدها را هم بر سر چشمه با یک ضربه شمشیر کشت و شهر را نجات داد. پادشاه شهر، می خواست دخترش را به دلیر پادشاه بدهد، ولی او قبول نکرد و دختر را به مرد دریایی دادند. دلیر پادشاه تنها به راه افتاد تا سمندر چل گیس را پیدا کند. وقتی به دروازه قصر چل گیس رسید، پیرزنی را دید که دم در نشسته است.

پیرزن گفت: « اینجا چه می خواهی؟»
دلیر پادشاه گفت: « آمده ام چل گیس را به همسری بگیرم.»
پیرزن گفت: « امکان ندارد. چل گیس را به هیچ کس شوهر نمی دهند.»

وقتی شب شد، دلیر پادشاه آهسته وارد قصر چل گیس شد و به اتاق او رفت و دید که خوابیده است. او با شنیدن صدای در، از خواب پرید، ولی دلیر پادشاه محکم دست چل گیس را گرفت. چل گیس هرچه کرد تا دستش را آزاد کند، فایده ای نداشت.

پس گفت: « قسم به شیر مادرم و رنج پدرم، رهایم کن. من زن تو می شوم.»
آنها با هم عروسی کردند و سال های سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
بازنویس: فریبا داداشلو

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید