در این قصه بچه ها یاد میگیرند چطوری دلی را شاد کنند

قصه شب “توپ قرمز”: یک ماه بود که مهری و محمود پیش مادر بزرگشان بودند. مادر و پدر آنها به سفر رفته بودند. آنها را پیش مادربزرگ گذاشته بودند. ولی دو روز بود که پدر و مادر مهری و محمود از سفر برگشته بودند. مهری و محمود را به خانه خودشان برده بودند. مادر بزرگ تنها شده بود.

آن روز صبح مادر بزرگ از خواب بیدار شد. با خودش گفت: «امروز باید خانه را تمیز کنم.»

آشپزخانه را تمیز کرد. توی اتاقی رفت که مهری و محمود در آنجا بازی می کردند. بچه ها همه اسباب بازی هایشان را برده بودند. فقط یک توپ پلاستیکی قرمز در آنجا بود. توپ وسط اتاق افتاده بود.

مادربزرگ خواست اتاق را جارو کند. توپ را روی زمین دید آن را برداشت. نگاهی به آن کرد. با خودش گفت: «این توپ دیگر کهنه شده است. بهتر است آن را دور بینداد توپ را از پنجره توی کوچه انداخت. آن وقت به توپ گفت: «همان جا بمان تا رفتگر بیاید و تو را ببرد.»

ولی توپ قرمز حرف مادر بزرگ را نشنید. برای اینکه در جایی که مادربزرگ گفته بود نماند. رفت و رفت و جلو پای شیرین ایستاد.

شیرین دختر کوچک و قشنگی بود. همیشه میخندید. ولی آن روز اوقاتش تلخ بود. دوستانش، مهری و محمود، به خانه خودشان رفته بودند. او تنها شده بود کسی نبود که با او بازی کند. تنها، روی پله جلو خانه شان، نشسته بود.

وقتی که توپ قرمز جلو پای شیرین ایستاد، شیرین آن را دید گفت: «چه توپ خوبی توپ را برداشت. شروع کرد به بازی کردن با آن، شیرین توپ را به زمین میزد. توپ بالا می پرید.»

شاد کردن
محبت کردن

توپ، همین طور که بالا می پرید و پایین می آمد، توی کوچه جلو رفت. شیرین هم به دنبال توپ توی کوچه جلو رفت به خانه فاطی رسید. فاطی جلوی خانه شان ایستاده بود شیرین فاطی را نمی شناخت. فاطی داشت به او و توپ قرمز نگاه می کرد. از شیرین و توپ قرمز خوشش آمده بود لبخند میزد.

شیرین فاطی را دید. دید که فاطی دارد به او و توپ قرمز لبخند می زند.

گفت: «من این توپ را توی کوچه پیدا کرده ام. می خواهی تو هم بیایی و با آن بازی کنی؟»

فاطی گفت: «بله.»

فاطی و شیرین شروع کردند به توپ بازی کردن شیرین توپ را برای فاطی انداخت. فاطی توپ را برای شیرین انداخت. همین طور بازی کردند و بازی کردند. عاقبت، یک بار که شیرین توپ را انداخت، توپ قل خورد و از زیر در توی خانه ای رفت.

شیرین و فاطی دیگر توپی نداشتند که با آن بازی کنند.

دیدند که از خانه هم خیلی دور شده اند دست هم را گرفتند جلوی خانه فاطی برگشتند. با هم حرف زدند و بازی کردند. هر دو خوشحال بودند. توپ سبب شده بود که شیرین دوستی پیدا کند.

اما توپ قرمز توی خانه رفت توی خانه یک سگ کوچولو این طرف و آن طرف می پرید. اوقاتش تلخ بود. چند روز پیش استخوانی را در جایی پنهان کرده بود حالا یادش رفته بود که آن را کجا پنهان کرده است. هرچه می گشت، آن استخوان را پیدا نمی کرد. وقتی که توپ قرمز توی خانه آمد، سگ کوچولو آن را دید. به طرف آن دوید شروع کرد به بازی کردن با آن. سگ با دستش زیر توپ میزد توپ بالا می رفت، روی زمین می افتاد. باز سگ با دستش زیر توپ میزد باز توپ بالا می رفت.

سگ کوچولو مرتب با دستش محکم به توپ زد، توپ بالا رفت و توی کوچه افتاد. سگ دید که توپ توی کوچه رفت. به دور و برش نگاه کرد دید که زیر یک درخت ایستاده است. یادش آمد که استخوانش را همان جا پنهان کرده است. زمین را کند و استخوانش را پیدا کرد. سگ کوچولو خوشحال بود. توپ قرمز سبب شده بود که او استخوانش را پیدا کند.

اما توپ قرمز باز توی کوچه افتاد توی کوچه که افتاد، بالا پرید. بعد روی زمین افتاد. قل خورد جلو رفت و جلوی در خانه ای ایستاد.

پنج تا بچه گربه کوچولو پشت در آن خانه نشسته بودند. آنها هنوز کوچک بودند. مادرشان آنها را آنجا گذاشته بود. رفته بود تا برایشان غذا بیاورد. بچه گربه ها گرسنه بودند. حوصله نداشتند که با هم بازی کنند. اوقاتشان تلخ بود، مادرشان گفته بود که همان جا بمانند تا او بیاید، می خواستند به جای دیگری بروند.

وقتی که توپ قرمز جلوی در خانه ایستاد، بچه گربه ها آن را دیدند و شروع کردند به بازی کردن با توپ، پنج تایی دور توپ دویدند. آن را هل دادند توپ دور شد. بچه گربه ها به دنبالش دویدند باز آن را قل دادند. توپ قل خورد و توی کوچه دیگری رفت و دور شد. ولی درست در همان وقت، بچه گربه ها دیدند که مادرشان دارد به آنها نزدیک می شود و خوشحال شدند. توپ قرمز سبب شده بود که آنها همان جا بمانند تا مادر بیاید. اگر توپ قرمز را ندیده بودند، ممکن بود بروند و گم بشوند.

اما توپ قرمز باز توی کوچه قل خورد. علی داشت از کوچه می گذشت،عل کوچولوی خوبی بود و همیشه می خندید ولی آن روز اوقاتش تلخ بود. دو برادر بزرگتر او داشتند توی خانه بازی می کردند علی می خواست با آنها بازی کند ولی آنها با على بازی نکرده بودند. آنها به علی گفته بودند که تو کوچکی على اوقاتش تلخ شده بود و از خانه بیرون آمده بود و توی کوچه راه می رفت.

توپ قرمز قل خورد و جلوی پای علی ایستاد علی توپ را دید، شروع کرد به بازی کردن با آن و با پایش به توپ می زد. توپ جلو می رفت علی هم جلو می رفت.

توپ همین طور در کوچه جلو می رفت علی به دنبالش میرفت. ناگهان على دید که توپ به جلو درب خانه خودشان رسیده است درب خانه باز بود. توپ از جلوی در خانه گذشت. على خواست دنبال توپ برود، دو برادر بزرگش از توی حیاط او را دیدند.

صدا زدند: «علی، بیا ما دنبالت میگشتیم بیا با هم بازی کنیم.»

على توی خانه رفت با برادرهایش مشغول بازی شد. آنها خوشحال بودند. توپ سبب شده بود که علی دوباره جلوی درب خانه شان برگردد و بفهمد که برادرهایش دنبال او می گردند و می خواهند با او بازی کنند.

اما توپ قرمز باز توی کوچه پیش رفت. نامه رسان داشت از کوچه می گذشت، داشت نامه ها را به صاحبانشان می رساند. خسته بود اوقاتش تلخ بود. توپ قرمز قل خورد و جلوی او ایستاد. نامه رسان توپ را دید، با خودش گفت: من هم، وقتی که بچه بودم، یک توپ مثل این داشتم.

بعد به یاد وقتی که بچه بود افتاد. به یاد پدر و مادر و خواهر و برادرهایش افتاد به یاد بچه ها و نوه های خودش افتاد. یاد این همه آدم که دوستشان می داشت لبخندی بر لب های او آورد، نامه رسان خوشحال شد. توپ سبب شده بود که او خوشحال شود، با شادی لگدی به توپ زد. نامه رسان، وقتی که به توپ لگد زد، درست جلوی در خانه مادربزرگ رسیده بود. توپ به هوا رفت و درست از پنجره باز مادر بزرگ توی اتاق افتاد.

مادر بزرگ اتاق را جارو کرده بود. همه جا را گردگیری کرده بود. همه چیز را در آن اتاق مرتب کرده بود. می خواست از اتاق بیرون برود. ناگهان دید که توپ توی اتاق برگشت. توپ بالا و پایین افتاد و نزدیک در اتاق ایستاد.

مادربزرگ به طرف توپ رفت. آن را برداشت. گفت: مگر من تو را توی کوچه نینداختم؟ خب، برگشتی؟ معلوم است که نمی خواهی بروی باشد من تو را نگه می دارم شاید روزی بتوانی دلی را شاد کنی

بعد مادربزرگ توپ را در دستش چرخاند و از او پرسید:  می توانی؟ توپ جوابی نداد. مادربزرگ هم هرگز نفهمید که آن توپ در همان روز چند تا دل را شاد کرده است.

نویسنده: مینو دستور
قصه شب”توپ قرمز” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید