قصه ای درباره ی یک دست صدا ندارد

روزی بود، روزگاری بود. خانه ای بود و باغی بود. پدربزرگی بود و مادربزرگی. مادری بود و دختر کوچولویی. پدربزرگ در حیاط خانه یک بوته ترب کاشته بود. بوته ترب بزرگ شد. بزرگ شد. خیلی خیلی بزرگ شد. روزی پدربزرگ سراغ بوته ترب آمد و خواست آن را بکند. بوته را چسبید و آن را کشید و کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود. پدربزرگ صدا زد: «مادربزرگ! بیا کمک کن این ترب را بکنیم!»

مادربزرگ به کمک آمد و پدربزرگ را کشید و پدربزرگ هم ترب را کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود. مادربزرگ، مادر دختر کوچولو را صدا زد «دخترجان! بیا کمک کن این ترب را بکنیم.» مادر به کمک آمد و مادر بزرگ را کشید و مادربزرگ، پدربزرگ را کشید و پدربزرگ ترب را کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود.

قصه آموزنده کوتاه
ضرب المثل یک دست صدا ندارد

مادر دختر کوچولویش را صدا زد و گفت: «دختر کوچولویم! بیا و با ما کمک کن!» دختر کوچولو به کمک آمد. او مادر را کشید، مادر، مادربزرگ را کشید و مادربزرگ هم پدربزرگ را کشید و پدربزرگ هم ترب را کشید. اما مگر ترب بیرون آمد؟ هیح فایده ای نداشت که نداشت.

دختر کوچولو، سگ را صدا زد: «سگ کوچولو!سگ کوچولو! بیا کمک کن این ترب را بکنیم.» سگ کوچولو به کمک آمد و دختر کوچولو را کشید. دختر کوچولو مادر را کشید و مادر، مادربزرگ را کشید. مادربزرگ، پدر بزرگ را کشید و پدربزرگ قرب را کشید. اما فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود.

گربه توی آفتاب دراز کشیده بود و تماشا می کرد. جلو آمد و سگ را کشید. سگ دختر کوچولو را کشید. دختر کوچولو، مادر را کشید و مادر، مادر بزرگ را کشید و مادربزرگ پدربزرگ را کشید و پدربزرگ هم ترب را کشید. فایده نداشت. بوته محکم به زمین چسبیده بود.

موشی که از لانه اش بیرون آمده بود و آنها را تماشا می کرد. دل به دریا زد و به کمک آمد. موش گربه را کشید. گربه سگ را کشید، سگ دختر کوچولو را کشید. دختر کوچولو، مادر را کشید و مادر، مادربزرگ را کشید. مادربزرگ، پدربزرگ را کشید. پدربزرگ ترب را کشید. سوسک سیاه هم که به تماشا آمده بود به کمک آمد. سوسک موش را کشید. موش گربه را کشید. گربه سگ کوچولو را کشید. سگ کوچولو دختر کوچولو را کشید. دختر کوچولو، مادر را کشید. مادر، مادربزرگ را کشید. مادربزرگ، پدربزرگ را کشید. پدربزرگ ترب را کشید. بوته ترب از جا کنده شد.

ترب خیلی بزرگ روی پدربزرگ افتاد. پدربزرگ روی مادربزرگ افتاد. مادربزرگ روی مادر افتاد. مادر روی دختر کوچولو افتاد. دختر کوچولو روی سگ کوچولو افتاد. سگ کوچولو روی گربه افتاد. گربه روی موش افتاد. اما سوسک شانس آورد که خودش را کنار کشید و موش روی سوسک نیفتاد. ترب را شستند و پختند و آن روز ناهار همه با هم آن را خوردند. .

نویسنده: جبار باغچه بان
قصه شب” ترب خیلی خیلی بزرگ ” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید