قصه تبر و درخت سپیدار: روزی تبر در جنگل گردش می کرد. به هر درختی که می رسید. ضربه ای می زد و به آنها می گفت: ” اینجا، من اربابم! اگر دلم بخواهد، همه شما را می برم.”

قصه "تبر و درخت سپیدار"

همین طور که می رفت و حرف می زد، چشمش به درخت سپیدار زیبایی افتاد. دلش خواست او را اذیت کند. ایستاد و گفت : ” آهای درخت سپیدار! خیلی به خودت می نازی! دلم می خواهد تو را قطع کنم! خودت که می دانی اگر دست به کار شوم زود به زمین می افتی.” درخت سپیدار از این حرف ترسید و گفت: ” خواهش می کنم مرا قطع نکن! باران مرا برای پسرانش نامزد کرده است. باور کن من هیچ وقت زندگی را به قدر حالا دوست نداشتم.” تبر اخمی کرد و گفت: ” نه، خوشی بس است. حالا باید گریه کنی.”

سپیدار شاخه های ظریفش را آویزان کرد و اشک های طلایی اش از چشم هایش چکید. تبر از دیدن اشک های سپیدار با صدای بلند خندید و به جان آن افتاد. صدای ضربه های تبر در جنگل پیچید و به گوش پلی که از درخت سپیدار درست شده بود رسید. تبر آن قدر به بدن درخت ضربه زد تا از جای کنده شد و روی علف های سبز و گل های رنگا رنگ جنگل افتاد. آن وقت تبر درخت را برداشت. تا آن را به خانه خودش ببرد. وقتی به کنار پل رسید.صدایی شنید که می گفت: ” وای از دست تو! چرا این قدر سنگدل هستی؟ چرا خواهر مرا بریدی؟”

این پل بود که با تبر حرف زده بود. تبر خنده بدی کرد و گفت: ” اگر زیاد حرف بزنی، تو را هم تکه تکه خواهم کرد.”
پل وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد. بعد تصمصم گرفت تا تبر را به آب بیندازد.برای همین آن قدر خودش را خم کرد تا شکست و تبر و درخت و سپیدار توی آب افتادند. تبر به ته رودخانه رفت و همان جا غرق شد. اما درخت سپیدار توی آب های خروشان چرخ خورد و چرخ خورد تا آخر سر به دریا رسید.

نویسنده: ویکتور واژدیف
مترجم: مهین رادپور

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

قصه های بیشتر: قصه “مورچه پا شکسته”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید