قصه ای کودکانه و آموزنده درباره ماه بهمن

بهمن ماه یکی از پسران خورشید خانم بود. یکی از دوازده فرزندان او.

خورشید خانم بهمن ماه را خیلی دوست داشت. گاهی روزها و شب ها به او نگاه می کرد. و از فکر و رویا هایی که از سر بهمن به هوا بلند می شد، لذت می برد.

 بهمن ماه
بهمن

بهمن یک رویا پرداز بود. خیال های جورواجور داشت و فکر های گوناگونی می کرد.

او رویا هایش را از سرش بیرون می فرستاد تا دنیا از رویا های او رنگارنگ شود.

روزی که قرار بود بهمن به زمین بیاید فکر تازه ای کرد، ناگهان آسمان صورتی شد. او رویای زیبایی برای زمین داشت. رویای مهر و محبت و دوستی بین همه بچه های زمین.

بهمن ماه به زمین رسید. به جای پایش روی برف ها نگاه کرد. بهمن ماه فکر کرد که بچه های بسیاری می توانند از شهر ها و روستا های مختلف در کنار هم جمع بشوند و با هم یک بابا برفی درست بکنند.

بچه ها از سرزمین های مختلف می توانند هر کدام چیزی به بابا برفی خود اضافه کنند.

هر کودک می توانست نشانه ای از شهر خودش را به بابا برفی بچسباند.

بهمن همانطور که می رفت یک رویا به رنگ بنفش از سرش بیرون زد. رویایش همه جا پخش شد.

رویایش این بود که همه بچه ها حرف های یکدیگر را می فهمند. کودکی که از آن طرف آب ها آمده است، حرف کودکی را که از پشت کوه ها آمده است می فهمد.

کودکی که کنار جنگلی زندگی می کند، حرف کودکی را که در بیابان خانه دارد می فهمد.

کودکی که تا به حال برف ندیده است، با کودکی که در روستایی سردسیر زندگی می کند می تواند حرف بزند و بازی کند.

بهمن به کلبه ای رسید. در آن کلبه مهمان پیرمرد و پیرزنی شد که در کنار یک بخاری دیواری نشسته بودند و به شعله های آتش نگاه می کردند.

بهمن ماه رویا هایش را در آن خانه پخش کرد و خانه به رنگ آبی شد. رویایش این بود که همه خانه ها از شادی کودکان پر است و غذا برای همه کودکان به فراوانی هست.

در رویایش میدید که همه از اینکه خوشبخت هستند، بسیار لذت می برند.

شادی بچه ها روز به روز بیشتر می شود و مانند یک حباب بزرگ کل زمین را در خودش می گیرد.

حبابی که هرگز نمی ترکد.

پیرمرد و پیرزن از رویا های بهمن ماه احساس خوبی کردند.

پیش از خواب، بهمن ماه رویای تازه ای ساخت. نور طلایی رنگی همه جا را پر کرد.

رویایش بادبادک هایی بود که در آسمان آبی پخش شده بودند. رویای بهمن ماه به او گرما می داد.

بهمن ماه صبح روز بعد دوباره به راه افتاد. هیچ سردش نبود چون هر بار که به آرزو هایش فکر می کرد احساس گرما می کرد.

وقتی به جنگل پر برف رسید، رویا هایش جنگل را نوازش کرد. نوازش سراغ تمامی درخت ها رفت. حتی درخت هایی که خواب بودند را نوازش کرد.

بهمن ماه در رویاهایش دید که هیچ وقت جنگل از بین نمی رود و همه حیوان ها مکان امن و راحتی دارند. رویای نوازش بهمن ماه به سراغ همه رودخانه ها و دریا ها رفت تا از آلودگی پاک شوند.

بهمن ماه عطری را در هوا پخش کرد که رویای همکاری بچه ها بود. همه بچه ها آمده بودند تا مراقب آب و خاک، جنگل و حیوانات باشند. مراقب دوستی ها باشند مراقب همه کسانی که نیاز به کمک دارند.

بهمن در رویا هایش بچه ها را می دید که پشت سر او راه می رفتند. همه بچه ها بودند. خیلی بودند. صدای پای آنها روی برف شنیده می شد. آسمان بنفش شد. زرد شد. نارنجی شد. آسمان پر از خنده شد. پر از نور شد، نور نقره ای و نور طلایی!

رویای بهمن ماه خورشید خانم را قلقلک داد.

نویسنده:  ناصر یوسفی

قصه های بیشتر: قصه ” تو بزرگ شده ای “ 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید