قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت گول زدن

قصه شب “برفی کلاه سر چه کسی گذاشت”: در جایی دور، در جنگلی زیبا، سه تا خرگوش کوچولو با پدر و مادرشان زندگی می کردند. همه ی آنها خرگوش های خوبی بودند، فقط خرگوش سوم که اسمش برفی بود، خیلی خیلی شکمو بود. دلش می خواست همیشه به مهمانی برود و چیزهای خوب خوب بخورد. همیشه از مهمانی رفتن و خوراکی خوردن حرف می زد.

توی همان جنگل، خرسی هم زندگی می کرد. اسم این خرس تپلی بود. تپلی در یکی از روزهای بهار، خرگوش کوچولو را به همراه پدر و مادرش و چند نفر دیگر از حیوان های جنگل مهمان کرده بود.

آن روز، برفی، توی خانه توپولی، هر چه دلش خواسته بود هویج و کاهو خورده بود. از همان روز بود که برفی از تپلی خیلی خوشش آمده بود. او را عمه تپلی صدا می زد. هر روز به خانه او می رفت. در آنجا هم مرتب از آن مهمانی که عمه تپلی توی بهار داده بود حرف می زد.

همیشه می گفت: “عمه تپلی، شما دیگر مهمانی نمی دهید؟” عمه تپلی خودش بچه نداشت. برفی را خیلی دوست داشت. دلش می خواست به خاطر برفی هم که شده است یک مهمانی دیگر بدهد، ولی می دانست مهمانی دادن آسان نیست. می گفت: ” برفی جان، من امسال یک مهمانی داده ام. سال دیگر هم، وقتی که بهار بیاید، یک مهمانی دیگر می دهم.”

گول زدن
گول خوردن

یکی دو روز که می گذشت، باز هم برفی به یاد مهمانی می افتاد. به تپلی می گفت: ” عمه تپلی ، شما دیگر مهمانی نمی دهید؟” عاقبت یک روز، تپلی گفت: ” برفی، حالا که تو این قدر دلت می خواهد، حاضرم که یک مهمانی دیگر هم بدهم، ولی فقط بچه ها را دعوت می کنیم. تو خوب فکر کن. هر بچه ای را که دوست داری و هر روزی که دلت می خواهد، به خانه ما دعوت کن.”

برفی خوشحال شد. نشست و با خودش گفت: ” حالا پاییز است. چند وقت دیگر زمستان می آید. می دانم چه کار کنم. فقط بچه های حیوان هایی را دعوت می کنم که زمستان ها می خوابند یا کوچ می کنند و به جنوب که هوای گرمی دارد، می روند.”

در نزدیکی خانه خرگوش ها و خرس، کنار رودخانه ای، چند تا قورباغه کوچولو زندگی می کردند. برفی با آن قورباغه ها دوست بود. تپلی هم آن قورباغه ها را می شناخت. برفی با خودش گفت: ” بچه های پرستوها و لک لک ها را هم دعوت می کنم، اما وقت مهمانی را برای روزهای اول زمستان می گذارم. در آن وقت قورباغه ها خوابیده اند و لک لک ها و پرستوها هم به جنوب رفته اند و به مهمانی نمی آیند. لازم هم نیست که خواهر و برادرم را به مهمانی دعوت کنم. روز مهمانی خودم تنها به مهمانی عمه تپلی می روم، می نشینم و همه غذاها را می خورم.”

چند روز بعد، برفی به خانه خرس سیاه رفت و گفت: ” عمه تپلی، من می خواهم ده تا از قورباغه های کوچولو، ده تا از جوجه های پرستو و شش تا از بچه های لک لک ها را به مهمانی دعوت کنم.” عمه تپلی گفت: ” خیلی خوب است. خواهر و برادر خودت را هم دعوت می کنی؟” برفی گفت: ” بله، خیلی دلم می خواهد آنها را هم دعوت کنم. ولی آنها دوست ندارند که به مهمانی بیایند. اگر هم دعوتشان کنم، نمی آیند.”

خرس سیاه با عمه تپلی گفت: “خیلی بد شد. ولی عیب ندارد. خوب، چه روزی مهمانی می دهیم؟” برفی گفت:” بیست روز دیگر!” بعد توی دلش گفت: ” بیست روز دیگر ده روز از زمستان گذشته است.”

تپلی گفت: ” باشد. من یادم می ماند که شما بیست روز دیگر به اینجا می آیید. ترتیب مهمانی را می دهم. من هیچ وقت چیزی را فراموش نمی کنم. ولی این روزها خیلی خسته هستم. نمی دانم چرا همیشه خوابم می آید. حتما تا بیست روز دیگر حالم خوب می شود.” خرس سیاه می گفت که هیچ وقت چیزی را فراموش نمی کند، ولی از همان وقت یک چیز را فراموش کرده بود. فراموش کرده بود که دیگر زمستان دارد می آید و او باید کم کم به خواب زمستانی برود.

روزهای بعد باز هم برفی به خانه خرس سیاه رفت. ولی خرس سیاه همان طور خسته بود. حوصله نداشت که با برفی حرف بزند. در گوشه ای نشسته بود و چرت می زد. برفی با خودش گفت: ” باید تا روز مهمانی به خانه عمه تپلی نروم . بهتر است مرا نبیند. این روزها حوصله ندارد. ممکن است به من بگوید که نمی خواهد مهمانی بدهد.”

چند روز برفی به خانه خرس سیاه نرفت. سرانجام روز دهم زمستان رسید. برفی صبح زود از خواب بیدار شد. دست و صورتش را خوب شست. خواست از خانه بیرون برود. خواهر و برادرش از او پرسیدند: ” توی هوای سر کجا می روی؟” برفی گفت: ” هیچ جا! کجا را دارم که بروم؟ می روم توی جنگل بگردم.” بعد هم مدتی این پا و آن پا کرد. وقتی که دید خواهر و برادرش مشغول بازی شده اند و متوجه نیستند، از خانه بیرون دوید.

او تمام راه را در فکر خوردنی هایی بود که در خانه عمه تپلی انتظار او را می کشیدند. دوید و دوید به خانه خرس سیاه رسید. در زد. کسی جواب نداد. برفی بلندتر در زد. باز هم کسی جواب نداد. برفی کم کم ناراحت شد و با خودش گفت: ” چرا عمه تپلی جواب نمی دهد؟” و باز هم بلندتر در زد. در این وقت ناگهان سری از پشت بوته ای بیرون آمد و فریاد کشید: ” بچه چرا اینقدر سروصدا راه انداخته ای؟ چه خبر است؟” برفی چشمش به آقا روباه افتاد. از ترس شروع کرد به لرزیدن، ولی به روی خودش نیاورد و گفت: ” ببخشید، من امروز در خانه عمه تپلی مهمان هستم، ولی هر چه در می زنم کسی در را باز نمی کند.”

روباه گفت: ” این چه حرفی است که می زنی؟ مگی نمی بینی که زمستان آمده است؟ تپلی هم مثل همه خرس ها، به خواب زمستانی رفته است. چطور وقتی خودش خواب است، مهمان به خانه اش دعوت کرده است؟” برفی گفت: ” وای! یادم بود که لک لک ها و پرستوها زمستان به جنوب می روند. یادم بود که قورباغه ها زمستان می خوابند. ولی یادم نبود که عمه تپلی هم مثل همه خرس ها، زمستان می خوابد. دیدی چه کاری کردم! چه مهمانی خوبی را از دست دادم!”

روباه که کم کم داشت جلو می آمد، گفت: ” بله، خیال می کنم که تو مهمانی خوبی را از دست داده ای. در عوض من مهمانی خوبی به دست آورده ام. همین حالا تو را می گیرم. بعد با گوشت خوشمزه ات یک از کتاب قصه هایی برای خواب کودکان مهمانی خوب به خودم می دهم.” این را گفت و ناگهان به طرف برفی پرید.

برفی از وقتی روباه را دیده بود، آماده بود فرار کند، پس پا به فرار گذاشت. دوید و روباه هم به دنبال او دوید. توی راه چند بار روباه به برفی نزدیک شد. چندبار برفی با خودش گفت: ” همین حالا مرا می گیرد. ” همین حالا مرا می گیرد.” عاقبت برفی به خانه رسید. توی خانه رفت. خواهر و برادرش او را دیدند. از حالش فهمیدند که روباه دنبالش کرده است.

مادرش به او گفت:” توی این هوای سرد کجا رفته بودی؟ چرا از خانه بیرون رفته بودی؟” برفی مجبور شد که همه چیز را تعریف کند. تازه خواهر و برادرش فهمیدند که چه شده است. فهمیدند که برفی شکمو، برای اینکه همه خوراکی ها را تنها بخورد، می خواسته است که سر همه کلاه بگذارد. آنها قاه قاه به برفی خندیدند. می دانید چرا؟ برای اینکه تنها کسی که سرش کلاه رفته بود، خود برفی بود.

نویسنده: فردوس وزیری
قصه کودکانه برفی کلاه سر چه کسی گذاشت برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون جالبه! قصه “تعجب خرگوش کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید